شهیــــــــــــــــــد

... هفتاد دو سر بریده؟ وا بیدادا! ...

۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عشق الهی» ثبت شده است

لیلای مبتلا

بسم الله


باید تمام وقت سحر را دعا کنیم
باید که صبح را پر از عطر خدا کنیم

با  آسمانیان فقط همراه می شویم
باید فقط که نام خدا را صدا کنیم

باید برای عاقبت خیر خود کنون
دل را به او گره زده از خود رها کنیم

آخر شود که رزق من و تو رسد عزیز
گر قلب خود به عشق خدا مبتلا کنیم

سهل است نفس مرضیه گشتن عجیب نیست
باید که قلب خود به رضایش رضا کنیم

لیلا که دل به دام بلا می سپرد بین
از بند غم رهاست چنین نیز ما کنیم


م خواهنده - آذر93

۱۸ آذر ۹۳ ، ۱۱:۱۴ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

در محضر عشق...

بسم الله الرحمن الرحیم

 

در محضر عشق امتحان می دادی

گویی که به خاک آسمان می دادی

ای شهره ی آسمان هفتم چه غریب

آن شب به دل شلمچه جان می دادی!

۰۶ تیر ۹۳ ، ۱۰:۴۹ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

عشق الهی: نشان برادر...

بسم الله الرحمن الرحیم


قاسم، شهد شهادت مکید و کندوی عشق را عسل بخشید.

قاسم الان 13 سال دارد. دو ساله بود که پدرش را مسموم کردند و حق قربی را به نیکویی!! پاس داشتند.
قبلترها که در خانه، سخن از عمو به میان می آمد و دشمن و پاس حق قربی، او می گفت:
«تا من شمشیر به دست داشته باشم عمویم کشته نخواهد شد!»
غیر بنی هاشم کسی نمانده بود و فرزندان عقیل و جعفر و پسران خورشید نیز همه رفته بودند. نوبت به گلهای حسنی رسیده بود. و قاسم مشتاق ترینشان بود که نزد عمو آمد.
حسین که می دانست قاسم از پی چه سویش آمده او را در آغوش گرفت و سخت فشرد و سخت تر گریست و قاسم نیز گریست هر که دید نیز گریست. عمو آنچنان بر گل زاده گریست که بی حال شد و زانو بر زمین زد. و در آخر هم اجازه میدان به قاسم نداد. می گفت:
«تو نشان برادر منی! تسلای دل منی!» قاسم بوسه بر دست و پای عمو می زد و اصرار و اصرار بر نوشیدن مرگ، جام عسل، که شیرین تر از عسل و این شد که حسین اجازه داد و قاسم با همان لباس عربی بی زره و کلاه و با یک جفت نعلین که بند یکی از آندو پاره شده بود. و با شمشیری که بدستش بزرگ می نمود، روانه شد چون آب در کویر و چون باد در نی زارهای خشک و چون آتش که خرمنهای ستم را سوازند و سوزاند تا که فریادش بلند شد:
«عموجان!» و عمو عقابی شد و پرید و شیری که که حمله برد. اطراف قاسم غوغایی شد خاک از زمین آنچنان برخواست که معلوم نبود دشمن کجاست و قاسم کجاست. خاک که نشست، قاسم پاشنه بر زمین می کشید و سرش را در آغوش عمو دید و اشک حسرت حسین که می گفت:
«سوگند که بر عمو سخت است از او یاری بخواهی، نتواند پاسخت بدهد. پاسخت بدهد ولی تو را سودی نبخشد! در روزی که دشمنانم بسیار و یارانم اندکند!»
حسین بی توان تر از هر وقت، سینه قاسم را به سینه چسبانده بود که از زمین بلندش نمود و راهی خیمه شهیدان شد.
پاهای قاسم بر زمین کشیده می شد.منبع:
http://www.askdin.com/thread20975.html
http://sar252.mihanblog.com/

۱۸ آبان ۹۲ ، ۲۲:۲۲ ۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

برادر یعنی عباس...

بسم الله الرحمن الرحیم

عباس ، ماه بنی آدم،

فلسفه ی بودنش را فدای حسین کرد!


آهای عقیل! زنی را می شناسی که از خاندان شجاعان باشد و شیرپسرانی بیاورد؟
من که نیستم در آن وادی پرگرگ که ذوالفقارم فغانشان را به آسمان برد، می خواهم شیرپسرانی این چنین کنند!
و این چنین شد که فاطمه، شد ام البنین با چهار شیرپسر که همه پسران خورشید بودند: عثمان، جعفر، عبد الله و عباس.
در این میان عباس، به فضلیتی برتری یافت و ابوالفضل شد که دلِ تفتیده های طف، غبطه اش خوردند.
تفتیده های طف، گوی کرنش بر خورشید را از همه شهیدان ربوده بودند و ابوالفضل در این میان بیشتر ربوده بود تا بسیار دل ربوده باشد از همه آنها که مُهجه بدست در صف قربانی اند.
عباس آماده نبردی میشد که قد رشیدش را و قلب نترسش را از فاطمه کلبی و از علی محمدی به ارث برده بود. انتظار بود آنچنان به جماعت انبوه گرگ بزند که ملخ ها شوند در تندر باد! ولی ...
حسین از او خواست همه مقدراتش را بر هم زند و از خیال مبارزه بیرون آید و برای بعد رفتن حسین، برای تشنگی اطفال که معلوم نبود دشمنان کی و چقدر به آنها آب و نان دهند فکری بکند.
عباس چه بجنگد و یا که نه، از این انبوه لشگر سایه ها چیزی کاسته نمی شد. ولی ذراری رسول خدا شاید از عطش نمی مردند.
همان مشک حسین را بر دوش انداخت و با همراهی حسین به انبوه کمانداران زد تا به میان شریعه رسید و شاید هم دشمن با خود گفت بگذارید بیاید و مشکش را پر کند، هنگامه برگشت داغ آب را بر دلش می گذاریم و بعد داغش را بر دل حسین خواهیم گذاشت.
و این گونه شد که هر دو داغدار شدند و شرم این داغ باعث شد که خود بخواهد قبرش در جمع اصحاب نباشد. خود را مقصر می دانست. با احساس تقصیر به آستان حسینی چشمانش را بست و این چنین شد که شد باب الحسین.
باب الحسین، باب اظهار تقصیر به درگاه ربوبی است که حسین جلوه اوست. تقدیر عباس این چنین رقم خورد و عجب تقدیری!! و چه عمیق می دید پدرش!
و عباس شد قمر ستارگان هاشمی! و قمر همه نورش را از حسین دارد و این اوج فروتنی، می شود مهتاب شبهای من و تو که راه را بیابیم و شبهای غیبت، بهانه گمگشتیمان نباشد!

منبع:
http://www.askdin.com/thread20975.html
http://sar252.mihanblog.com/
۱۸ آبان ۹۲ ، ۲۲:۱۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

عشق الهی: شیعه ی برادر...

بسم الله الرحمن الرحیم

زینب، در آخرین منزل حسین، سر برخاک گذاشت.


زینب، خواهر حسین نبود! حسین، برادر زینب نبود! حسین امام زینب بود و زینب شیعه حسین!

شیعه تا شنید امامش شعری زمزمه می کند که هنگامه رفتن نزدیک است ...

مَا أَقْرَبَ الْوَعْدَ مِنَ الرَّحِیلِ‏ چقدر قرار کوچ نزدیک است! ...
از خود بی خود شد و بر زمین افتاد و امامش او را بهوش آورد و سرش را بر دامانش گذاشت و شیعه اشک می ریخت و امام اشکهایش را با انگشتش می رُفت. و زینب می گفت:
«ای کاش پیش از این مرده بودم! امشب مادرم مرد و جدم و پدرم و برادرم! تو زندگی بودی حال که می روی نبود همه نبودنها را بیکباره احساس می کنم! وای از این مصیبت! باور کن که بزرگترین مصیبت رفتن توست ای پنجمین و آخرین ...» همچنان شیعه می نالید و ندبه می کرد و می گریست و امام اشک می روفت!
حسین گفت:
«زینبم! جدم از من بهتر بود. پدرم از من بهتر بود. مادرم از من بهتر بود؛ و برادرم از من بهتر بود و همه مرگ را چشیدند و خاک آنها را دربرگرفت!»
بعد از آن، دست زینب را گرفت بلند نمود، او را نزد سجاد آورد و نشاند و سر پسرش را بر دامان او گذاشت و ...
بعد از امامی، از امامی دیگر حمایت کن! یکی که تنها شد و رفت، نگذار دیگری تنها شود و برود. بیش از آن که فکر کنی باید سرت را بر دامانش بگذاری، سرش بر دامانت بگذار!
و شیعه کتک خورد و تحقیر شد و گرسنگی کشید ولی هرجا که رفت، آنچنان از امام گفت و فطرتها را بر سپاه تاریکی شوراند که مسیر یازده روز، چهل منزل شد! و شام را شوم ابلیس کرد و دشمن مجبور به تکریم و بدرقه شد و ...
زینب که از مدینه می رفت غزالی بود و حال زالی شده بود که شوهرش او را نشناخت و زینب گفت:
«منم زینب همسرت!»
و سجاد که از بیماری رهایی یافت سر از دامانش که برداشت، زینب رفت که رفت!

منبع:
http://www.askdin.com/thread20975.html
http://sar252.mihanblog.com/

۱۸ آبان ۹۲ ، ۲۲:۱۵ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

عشق الهی: سیدان اهل بهشت...

بسم الله الرحمن الرحیم

و حسین روزی به خانه حسن آمد و نشست و صحبتهایی شد و بناگاه سکوت همه خانه را گرفت!  و باز هم سکوت!  سکوت! 

بیکباره بغض آنچنان گلوگیر حسین شد که سیلاب اشک گونه هایش را درنوردید و در محاسن سیاهش فرو رفت!  حسن شگفت زده از این گریه نابهنگام! 

- «چرا می گریی؟ ای ابوعبدالله! نبینم گریه ات را جان برادر!»

+ «می گریم برای آن فردایی که سم، همه تنت را به سبزی کشانده! و تو لخته های جگر را درون تشت می ریزی!» 

- «برای من گریی؟! سمی در کوزه ای مخلوط با شربت؟! و با احترام که به دستم می دهند؟! و خواهرم کنار بالینم و تو و دیگرانی که دوستشان می دارم؟!  برای سبزی تنم می گریی؟! تنی که زخمی ندارد؟!   برای خونهای درون تشت می گریی؟! می خوای از تشتی دیگر برایت بگویم؟  بدان ای جان برادر که روزی مثل روز تو نیست! و شبی همچون شب تو! و ماهی همچون ماه تو! و دشتی مثل دشت نینوا، طف، کربلا!

در آن روز سی هزار گرگ نیامده اند تا احترامت کنند و زهری را با شربتی درآویزند و در کوزه ای سرد تقدیمت کنند و خود عزادارت شوند و زیر شانه های خواهرت را بگیرند و از کنار بالینت دورش سازند و بدنت را روی دستان دوست و دشمنت ببرند و کمی دورتر از گور آخرین پیک آسمان، بخاک بسپارند! 

سی هزار کفتار آمده اند تا گوشتت را زیر سم اسبهایشان از استخوانت جدا سازند و آنچنان تو را بکوبند تا اثری از تنت نماند و دیگر نشود گفت هزار زخم بر تنت نشست یا هزاران! مگر دیگر فرقی می کند وقتی بند انگشتت را بریدند تا انگشتریت را بروبند؟!  بر من می گریی ای جان برادر؟!»

و حسین بر تابوت تیر خورده حسن و کفن پاره شده اش می گریست و ... 

یاس حسن، عبد الله، زمانی برای دفاع از عمو آمد که پشت حسین را بر خاک زدند و آن شمشیر و آن دست و آن ناله: 

«عمو!»

و آن پیر خسته:  «جان عمو! جدت با جامی از کوثر انتظارت را می کشد!» 

و شاخه ی پر یاس، این چنین بر شانه حسین آویز شد!


  لا یوم کیومک یا ابا عبد الله!


نقل از وبلاگ یه چیزایی

۰۶ آبان ۹۲ ، ۱۵:۰۱ ۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

روز عشق و ازدواج مبارک

بسم الله الرحمن الرحیم

 مظهر احسان و جود خالق یکتا علیست

نور بخش ماه و خورشید جهان آرا علیست

در میان کل مردان ز ابتدا تا انتها

در مقام همسری، زیبنده ی زهرا، علیست

مراسم شب عروسی حضرت زهرا علیها السلام

در شب عروسی علی و فاطمه علیها السلام، وقتی آفتاب غروب کرد رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم دستور داد فاطمه علیها السلام را برای رفتن به خانه شوهر آماده کنند و به زنان مهاجر و انصار و دختران عبدالمطلب فرمود او را همراهی کنند و با خوشحالی شعر بخوانند و تکبیر بگویند، ولی چیزی را که موجب ناخشنودی خداوند است به زبان نیاورند.
فاطمه علیها السلام را سوار ناقه‏ ای کردند و زمام آن را سلمان در دست گرفت.
رسول خدا و حمزه و عقیل و جعفر و افراد دیگری از اهل بیت به دنبال ناقه عروس به راه افتادند. در این هنگام جبرئیل و میکائیل و اسرافیل با جمع زیادی از ملائکه به زمین نازل شدند.
جبرئیل تکبیری سر داد. میکائیل و اسرافیل، و سپس همه ملائکه تکبیر گفتند.
رسول خدا هم تکبیر گفت و سلمان هم پس از او تکبیر گفت، و به این ترتیب، تکبیر گفتن در شب عروسی « سنت » شد.
وقتی به خانه علی علیه السلام رسیدند، رسول خدا چادر را از صورت زیبای زهرا علیها السلام کنار زد و دست او را گرفت و در دست علی علیه السلام گذاشت و فرمود:«خداوند به تو مبارک گرداند. ای علی، فاطمه برای تو همسری خوب است و ای فاطمه، علی هم برای تو خوب شوهری است.»

جهیزیه ی حضرت فاطمه علیها السلام

حضرت امیرالمؤمنین علی علیه السلام پس از خواستگاری از فاطمه زهرا علیها السلام و شنیدن پاسخ مثبت از بانوی اسلام، زره خود را فروخت و پولش را نزد رسول خدا برد. پیامبر هیچ سؤالی از مقدار پول‌ها نفرمود.
فقط مشتی از آن پول را برداشت و به بلال حبشی داد و فرمود:
« برای فاطمه عطر بخر.»
سپس با دو دست خود مشتی دیگر برداشت و به ابوبکر داد و فرمود:
« برای فاطمه لباس و اثاث منزل تهیه کن.»
و عمار یاسر و چند نفر دیگر را برای کمک به او روانه فرمود.

صورت جهیزیه فاطمه علیها السلام عبارت بود از:

پیراهن به هفت درهم
روسری به چهار درهم
حوله خیبری
تختی از برگ خرما
دو فرش کرباس
چهار متکای پوستی
پرده پشمی
حصیر
آسیاب دستی
طشت مسی
مشک چرمی
قدح شیر
مشک کوچک
کوزه سفالی دهن گشاد
دو کوزه گِلی
سفره چرمی.

وقتی جهیزیه را نزد رسول خدا آوردند، پیامبر نگاهی به آن کرد و اشک در چشمان مبارکش حلقه زد. آن‌گاه سر خود را به آسمان بلند کرد و عرضه داشت:« خداوندا به این قوم که بیشتر ظروفشان گِلی است، برکت عنایت فرما.»

منبع:daneshnameh.roshd.ir

۱۵ مهر ۹۲ ، ۰۸:۵۴ ۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

عشق الهی: علی و فاطمه

بسم الله الرحمن الرحیم

هیچ دو ستاره ی بختی این چنین باهم جفت نشده است که علی و فاطمه باهم کفو شدند! هیچ کس، هیچ جا، هیچ وقت! و آینده نیز این چنین خواهد بود! و در بهشت هم!

هیچ عشقی این چنین به آن سوی آسمان و آن سوی عرش و کرسی اینقدر قد نکشیده است!

بین علی و فاطمه شور و شعور، آنقدر احساس آفرید که بیش از نیمی از همه احساس در هستی را بخود اختصاص داد.

و علی که دو بازویش و قلب پر از شجاعتش را هیچ شیر بیشه ای نداشت، صبوری کرد وقتی همسرش را جلوی صورتش کوبیدند! و این نه از قلم عاجز من که از قلم علی نیز در وصف بردباری اش عاجز است!

خدایا چرا اینقدر من را گستاخ آفریدی که تصور کنم می توانم در این وادیِ بکر، قلم زنی کنم؟!

آمده بودند تا امامِ فاطمه را ببرند تا مجبورش کنند با شیطان پیمان ببندد و این هزار بار بدتر از همه مصیبتهای سیاهی بود که بر برگزیدگان، باریده بود!

فاطمه، که درب را باز نکرد، درب را که آتش زدند، شکم برآمده از محسنش را که آن چنان کوفتند، ناله که از نای نازکش، برآمد، تازه دید علی را ریسمان بر گردن می برند! خودش را از بین در و دیوار جلو کشید و جلوتر آمد، حالا علی را باید از کنارش عبور می دادند! فاطمه یک دست بر شکم و یک دست بر ریسمان و اشکی که سنگ را خاک می کرد گفت که دست از علی بر نمی دارم! ...

و او با آن دستی که از علی بر نداشت، دیگر نتوانست سوی آسمان بلندش کند. و علی از عمق فاجعه وقتی با خبر شد که همسرش را می شست و البته او ندید! فقط دست می کشید! که بیکباره که بازویش را کشید، آنچنان دلش سوخت که دست بر دیوار گذاشت و سر بر دست و ... شانه هایی که به سختی تکان می خورد از گریه ی این مرد!

فاطمه مُهر عشق بر بازو داشت!

مثالِ گریه علی، فقط زینب بود آن وقت که فرشتگان او را از مقتل دور می نمودند! از آنجا که بر گردن حسین، مهر عشق می زدند!

چه زجری می کشم با این واژه ها!

نقل از http://sar252.mihanblog.com
۲۵ مرداد ۹۲ ، ۰۶:۰۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

آه از این انسان

بسم الله الرحمن الرحیم


اندکی پیش فراخوانی بود؛
     که اهالی همگی بشتابید،
                     شهرما خانه ی ما گشت فراموش؛
                     دگر باید گفت:
                        شهر ما خانه ی موش...

 

خنده ای کردم و گشتم نگران:
   که چرا چهره ی این شهر، چنین آلوده است؟

 
قلبم اما لرزید...
اندکی می ترسید...


زیر لب زمزمه ای کرد ، سکوتش بشکست...

دلم از خود پرسید:
   "تومگر خود پاکی؟
   که در اندیشه ی آلودگی این خاکی؟"

 راست می گوید دل...

ما که از موش فراری هستیم،
   مگر از او متفاوت هستیم؟

ما چه داریم که می پنداریم
    برتریم از حیوان؟

 نام ما چیست عزیزان؟ انسان؟
     ما خود انسانیم؟
              او که باشد پر از عقل، پر از احساس و شعور،
              قلبش آیینه ی نور؟

بله...
    ما انسانیم...
       اندکی باهوشیم...
       برتر از این موشیم!

این همه هوش و ذکاوت داریم،
      لیک ناهشیاریم...

غرق خوابیم و می پنداریم،
       که همه بیداریم!

 
ما همان انسانیم...
       که پر از نسیانیم.

 دلمان غرقه ی دنیای مَجازی شده است.
سرمان گرم به بازی شده است.
              
یادمان هست که عاشق باشیم.
                یادمان رفت که معشوق که بود!
                     جاعل ظلمت و نور، خالق بود و نبود،
                      مگر او غایب بود؟!
                          که شدیم عاشق خلق و ننمودیم عبور؛
                              نشدیم عاشق حق.

                                     ما نبستیم هنوز...
                                      کوله بار سفر آخرمان...
                                       سفری پرخطر از قعر زمین تا بلندای حضور.
                                                                  عیب ما در اینجاست...
                                                                          ما نکردیم عبور...
        

 ظلمت عشق مجازی دلمان را بلعید؛
        روزنی بود در آن،
                    روزن نور، چراغ امید...
        لیک ما غافل از آن،
             همچنان سرگردان...

                    در هجوم ظلمت گمراهی...
                     گویی هم پیمان شب،
                     یک صدا تسلیم این دیو سیاهی...
                                      پیش می رانیم اما،
                                        با چراغی خاموش...
                                         انتهای راهمان هم نیست چیزی جز تباهی...

 وقت آن است که منصف باشیم...
   نام ما چیست عزیزان؟ انسان؟
   آه از این انسان...


بی نام-پاییز 90

۲۴ مرداد ۹۲ ، ۲۰:۰۱ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰