تصور کن بانویی از این دنیا می رود که آسمان از بدو خلقتش چشم براه ولادتش بوده است؛

چه اینکه از ابتدا در گوشش خوانده شده: تو را و تمام دنیا را آفریدم تا این زن را بیافرینم!
تصور کن بانو به آسمان ها می رود و دنیا نزدیک است که از هم بپاشد از شدت بی تابی در این درد

اما...

درد این روزها، را فقط یک مرد می فهمد...

مردی که درد را تا سر حد از پا افتادن و تکیه دادن به ستون خانه ی همسرش، بانوی بهشت، تحمل می کند...

و چه درد است؛ که مرد تکیه می دهد تا از پا نیافتد و تکیه ی همین مرد به آن ستون است که دوباره کائنات را سرپا می کند...



درد سر، بین گذر، چند نفر، یک مادر...

شده هر قافیه ام یک غزل درد آور

ای که از کوچۀ شهر پدرت می گذری
امنیت نیست، از این کوچه شتابان بگذر

دیشب از داغ شما فال گرفتم، آمد:
دوش می آمد و رخساره… نگویم بهتر!


من به هر کوچۀ خاکی که قدم بگذارم
نا خودآگاه به یاد تو می افتم؛ مادر

چه شده؟! قافیه ها باز به جوش آمده اند:
دم در، فضه خبر! مادر و در، محسن پر...


ایام فاطمیه تعزیت باد