بسم الله الرحمن الرحیم

سلام خواهر مهربانم.
سلام برادر بزرگوارم.
راستش قدری صدایم گرفته می بخشی ام؟ آخر از دیشب در درونم فریادها زده ام. بس که زهرآگین بوده خون جگری که تا کنون خورده ولی سکوت کرده ام.
--
میخواهی امروز، خودت و کشورت را خودت بسازی نه آرمان پدرت؟ باشد بساز اما حواست باشد، ما خیلی هامان نه همت پدرانمان را داریم نه تجربه شان را. هنوز خیلی جوانیم. ساختن، چندان آسان نیست. تو می خواهی تنها بسازی؛ باشد بساز، اما مردانه بساز؛ تباه نساز.
--
خواهر خوبم که زلف آشفته تر از معشوق شبانه ی حافظ، ناخواسته معشوق نگاه صد بیگانه می شوی، یک نیم شب، به اندیشه ی آنها که در روز قاپ نگاهشان را حتی ناخواسته و ناآگاهانه می دزدی، رسوخ کن. اگر شرم بر گونه هایت ننشست از این بلایی که ناخواسته بر سر آن بیگانگان می آوریم، اگر شرم بر گونه ات ننشست، بیا و به سخنم ایراد بگیر.
برادر بزرگوارم که پیراهن چاک، برهنگی را ذره ذره به آداب پوشیدنت الصاق می کنی، یک روز، فقط یک روز شرم را در نگاه ناخواسته ی من که به تو افتاده است، ببین.
خدا دو چشم را به من نداده برای فرو بستن در شهر.
اما شرم مجال باز کردنش را نمی دهد.
دیگر گاهی آرزو می کنم کاش میشد شهر را چشم بسته رفت!!!!
--
خواهرم، برادرم، نه سخندانم، نه جانماز آب کشم، نه مدعی.
من فقط باور کرده ام که پیکر دایی من، در جبهه های غرب، بی دلیل برروی نارنجکی نیفتاد تا هزار قطعه شود.
من فقط باور کرده ام پایمردی بر سر آرمان او، مرا هم به خدا خواهد رساند.
هرچند در پایمردی، بسیار ضعیفم. اما در کنار این ضعف درونی، بی اعتنایی بیرونی تو، خون به جگرترم هم می کند.
خندان لب و مست، با آن نرگس عربده جوی، با من سخن بگو. اعتراض کن. اما بی اعتنا مگذر.
خوب من، خوابت هست؟ عاشقی را که چنین نامه ی دلگیر دهند، حق است که بی اعتنا بگذرد؟
--
خوب من، حسرت نگاهم را می بینی؟ می فهمی؟ نگاهی که سالهاست بر شیشه ی قاب عکس دایی، خشکیده است، و شرم دارم از آن نگاه برگیرم و به شهری چشم بدوزم که آرمانش را آسفالت خیابان هایش کرده اند.
شرم دارم بگویم دایی اینها همان هایند که تو تکه تکه سپر بلایشان شدی. تنت سپر شد تا اجنبی خارجی، به حریم ناموست، چپ نگاه نکند تا جسم و جان هم وطنانت آسوده باشد. اما...
آزرده ات کرده ایم؛ نه؟
آه، کجایی دایی؟
که خودمان اجنبی همدیگر شده ایم. سرد است فاصله های بسیار، میانمان، که از میان، برنمی داریمشان.
کجایی دایی؟
که اجنبی چپ نگاه می کند و در اندیشه اش چه خیال هایی که با ناموسمان نمی پروراند و ما فقط به اجنبی لبخند می زنیم...
آه، کجایی دایی؟
دلتنگی ام را می بینی؟
دریاب مرا که دوباره دلم، هوای تو را کرده است.

التماس دعا از تمام دوستان عزیز