بسم الله الرحمن الرحیم

آذربایجان را زلزله ای سخت، ویران کرد. اما این فقط کمینگاه مرگ بود که این بار از زمین، خیلی طبیعی، دهان باز نمود.
کمی دورتر، اما سال هاست که بر سر همسایه هامان، غده ای سرطانی سایه گستر شده و به مرگ فرا می خواندشان؛ مرگ تدریجی، همسایگان هم کیش ما را می بلعد.

و ما، مسلمانان در هر نقطه از جهان که باشیم هر سال در ماه خدا، در روز حضرت صاحب الزمان(عج)، فریاد بر می آوریم و مرگ سایه ها را می خواهیم. در ماه خدا و روز حضرتش می آییم تا در روشنای روز حق، مرگ شب های باطل را آرزو کنیم.

اما گاهی دلم می گیرد. آخر حتی همان یک روز که با زحمت بسیار، فقط و فقط به حرف پیر خمین، از خانه بیرون می زنیم و مشت بر سینه ی دشمن می کوبیم، حتی همان یک روز را هم آن طور که باید از دنیای خود خارج نمی شویم. وارد دنیای دردآور همسایه نمی شویم.

اما این بار مرگ، خودش یک گام به ما نزدیک تر شد تا باورمان بشود ما را فراموش نکرده؛ شاید به یادش آوریم. وقتی مرگ، اینقدر نزدیک است؛ چرا غم؟ باشد غم! گاهی برای انسان ماندن، غم هم لازم است. که این شاید دردناک ترن فارق میان انسان و حیوان است. اما چگونه غمی؟ به دلایلی مادی اشک ریختن را که تمساح هم بلد است!
امسال روز قدس را روز غم بنامیم اما نه غم من تهرانی، نه حتی غم توی آذربایجانی(که غمت، قلبم را بسیار فشرده است)، غم خوبان آسمانی، غم مظلومان جهانی، غم آن مسلمان آواره: غم او. خدا کند امسال حصارها را بدریم. از من و تو بگذریم و به او برسیم. از من به ما برسیم.
یک ما، آری؛ اما ما از نوع سه نفره: بخشی من، بخشی تو و بخشی هم برای او. او که کمتر می بینیمش. او که فریادش را شیاطین نمی گذارند من و تو بشنویم.
که اگر خالقش، خدایش را خواهانیم، باید از او، از خدمت به او، از غمگساری برای او به خدایش برسیم.

آذربایجانی های عزیز، همه ی ما ایرانیان در غم شما شریک هستیم. شاید سعادت حضور بهم رساندن خدمتتان را نداریم اما غصه ی جراحت هایی که بر قلب هایتان وارد شده، دل ما را نیز مجروح کرده است. هر چه در توان داریم کم نمی گذاریم تا جراحت های شما که جراحت های ماست، التیام بیابد.