جمعیت را کنار می زد و به پیش می رفت.
اسلحه بر دوش، مصمم،
گویی که آماده باش برای جبهه های نبرد، محکم و استوار، گام برمی داشت.
صبرش، ستودنی بود.
و راست قامتی اش آن هم درست پس از خاکسپاری آخرین شهیدش، مثال زدنی.
حقا که امام راحل، زیبا در وصف ایشان فرمود: خواستم دستش را ببوسم.

جمعیت را کنار می زد و به پیش می رفت؛ همچنان اسلحه بر دوش.
روبروی امام امتش که قرار گرفت، گویا آرام گرفت.
لب به سخن گشود:
اماما، سومین شهیدم را، آخرین شهیدم را هم الآن، روحش را به صاحبش، به خدایش و جسمش را به دست سرد خاک سپردم.
این بار، خودم عازم جبهه ی جهادم.
خواستم بگویی برایم امامم، آیا من، دین خود را به دینم ادا کرده ام؟

راوی، به اینجا که رسید، صدایش لرزان شد و دل ما را به هراس انداخت.
آری!
باید اینگونه تقوا داشت که حتی اگر تمام اولادت را در راه خدا دادی و خودت هم به جهاد رفتی، باز، دلت آرام نگیرد. شاید هنوز کم کاری کرده ای. باید که امامت رضایت دهد تا قلبت به آرامش برسد.

باز هم این فریاد تکراری را تکرار می کنم. شاید خودم زودتر از شما آن را بشنوم:
چه بیگانه ایم ما با تقوا!