سلام مولاجان.
با دوستان عهدی بستیم که قدری از شما بنویسیم. آخر شرمسار رویتان هستیم چه از بس قفل سکوت بر زبان قلم هامان بستیم تا نامردی نابخرد، (که نابودی اش آرزوی قلب های زخم خورده مان شده است،) به خود جسارت اهانت به شما را داد.
عهد بستیم بنویسیم و خواستیم بنویسیم که این بار غبار غم، قلب هامان را فراگرفت.
آخر چه میدانیم از شما که بنویسیم؟
آخر چرا باید منتظر شویم تا به سخره بگیرند آسمان عصمت را و بعد ما به تکاپو بیفتیم که پاکی تان را بهانه ی غزل سرایی هامان کنیم! این ایراد از خود ماست که منتظریم تهاجمی شود تا دفاعی بکنیم.
یاد نگرفته ایم در تبلیغ دینمان ابتکار عمل را در دست بگیریم و از دشمنان، حتی یک بار، جلو بیفتیم.
این ایراد از ماست و ما را ببخشید به جوانی مان. به جاهلی مان. به سلسه قصوراتمان که البته تعمدی نیست.
اما امروز چاره ای جز نوشتن نیست. نوشتنی با حسرت تمام. خواستم بنویسم از شما با شرمندگی؛ پرسیدم و جستجو کردم تا دو حکایت خواندنی از شما خواندم.
برای این قلم درمانده از وصف نور لایزالتان، باز نویسی این دو حکایت هم توفیق می خواهد؛ چه بی یاری تان، مرا و قلم را یارای نوشتن از آسمان ها نیست.
پس مولاجان مددی...