این ها که می خوانید؛ فقط گوشه ای از نقدهایی است که علی القاعده به منطق آنها که فرار را بر قرار ترجیح می دهند وارد است.
من هم مثل تو دوست خوبم حساب استثناها را از دیگران جدا می کنم و می پذیرم که می شود با منطقی اصولی هم برای ادامه تحصیل، یا هر هدف مقدس دیگری مهاجرت کرد و هنوز هم در گوش جهان فریاد زد که من، یک ایرانی ام و هرگز هرگز، اصالت آریایی خود را از دست نخواهم داد. هرگز میهنم را به تمام زیبایی های جهان نخواهم فروخت.
 
آنان که می روند گریه شان هم می گیرد... جالب است! آخر دیگر این را نمی دانستم!!!!
راستی می دانستی؟ آنان، وطن فروش و دین گریز نیستند اگر می روند...
آنان می روند تا فقط در رده های بالای علمی بدرخشند مانند سهیل که در آسمان شب زده...

می دانستی؟ پای وطن فروشی محض، که می رسد تازه بعضی هایشان بر می گردند.
اما نمی دانم چرا وقتی پای گذر از دین می رسد، همه شان، لااقل اکثریتشان، تازه حال می کنند که بمانند.
بمانند و سوسن خانوم را بخوانند.
نام این، دین گریزی نیست؟ نمی دانم چیست! هر چه هست باز هم نام این، دین است؟!؟

برای آنان جای ماندن نیست اگر می روند...
راستی می دانستی؟ آنان دنبال مردمانی نایس هستند...
اینجا همه دور تندند و آنها کندی طلب؛ خب جایی برایشان نیست که بمانند...

امروز، چه حرف هایی را از زبان "میراث آلبرتا" شنیدیم!
بی انصاف نباشم؛ بعضی هایش خوب بود.
اینکه باور کنیم هنوز عرصه بر بعضی ها که گناهی ندارند تنگ است.
اما تنگ بودن عرصه، چه ربط مستقیمی به خودکشی دارد؟ نمی دانم.
حتی نمی دانم این، حقیقتاً چه ربطی به فرار مغزها دارد؟
فرار یعنی جا زدن.
ایرانی که جا نمی زند.
ایرانی اگر آریایی است چون کوروش، چون آرش، می ایستد و تا پای جان از اصالتش، از هویتش، دفاع می کند.
نه اینکه سر اولین پیچ مشکلات، همه را بپیچاند و اپلای کند و بای بای؛ ای ایرانِ همیشه در قلب من! ای ایران که زین پس از تو برایم فقط یک خاطره بس!
نمی دانم این نامش وطن دوستی است؟ این اول راه وطن فروشی نیست؟
که وقتی مشکلات بر من و وطنم از همه سو سرازیر می شود؛ من را بردارم و به اصطلاح نجاتش دهم اما وطن را تنها بگذارم؟
این است آیین معرفت آریایی؟

من که اینطور فکر نمی کنم. تو را نمی دانم.

میراث آلبرتا: مستندی ساخته ی جمعی از دانشجویان شریف، با محوریت بررسی دلایل فرار مغزها.