سلام. نه اینکه حرفی واسه گفتن ندارم ها! نه. منتها حرف دوستای دایی جون، خب قشنگ تره و شنیدنی تر.

یه خاطره طنزه از یه رزمنده بزرگوار، خودم که وقتی تو وبلاگ باشهدا خوندمش، خوشم اومد؛ انشاالله شمام خوشتون بیاد:

آنقدر از بدنم خون رفته بود که به سختی می توانستم به خودم حرکتی بدهم. تیر  و ترکش هم مثل زنبور ویزویز کنان از بغل و بالای سرم می گذشت. هر چند لحظه آسمان شبزده با نور منورها روشن می شد. دور و بری هام همه شهید شده بودند جز من. خلاصه کلام جز من جانداری در اطراف نبود.

تا این که منوری روشن شد و من شبح دو نفر را  دیدم که برانکارد به دست میان به دنبال مجروح می گردند. با آخرین رمق شروع کردم به یا حسین و یا مهدی کردن. آن دو متوجه من شدند. رسیدند بالای سرم.

- اولی خم شد و گفت:«حالت چطوره برادر؟»

- سعی کردم دردم را بروز ندهم و گفتم:«خوبم، الحمدلله»

- رو کرد به دومی و گفت:« خوب مثل این که این بنده خدا زیاد چیزیش نشده . برویم سراغ کس دیگر.»

جا خوردم. اول فکر کردم که می خواهند بهم روحیه بدهند و بعد با برانکارد ببرندم عقب. اما حالا می دیدم که بی خیال من شده اند و می خواهند بروند. زدم به کولی بازی:«ای وای ننه مردم! کمکم کنید دارم می سوزم! یا امام حسین به فریادم برس!» و حسابی مایه گذاشتم.

آن دو سریع برگشتند و مرا انداختند رو برانکارد. برای این که خدای نکرده از تصمیم شان صرف نظر نکنند به داد و هوارم ادامه دادم. من هم خنده ام گرفته بود که کم مانده بود با یک تعارف شاه عبدالعظیمی از دست بروم!