جنسش فرق دارد؟ خیر؛ انسان است؛ عکس هایش را بارها دیده ام. خاکش را با همان آبی سرشته اند که آدم ابوالبشر را.

نسلش فرق دارد؟ خیر؛ آخر از نزدیکان هر کسی می تواند باشد. خاصه از نسل منحصربفردی نیست.

با تمام این شباهت ها، پس چرا او، او شد و من، من ماندم؟

آخر چرا این نشان بی نشانی، بر پیشانی نورانی او حک شد؟ اما پیشانی من اینقدر سیاه مانده است.

چرا او در آسمان ها، در پرواز

و من در زمین، این همه حتی از خدا هم بی پروا؟

همیشه این سؤال را از خودم می پرسم:

او از کجا شروع کرد تا در مسلخ عشق، اسماعیل جانش، قربانی رویای صادقه ی پرواز شد؟

چرا من از همانجا شروع نکنم؟

...

او، او شد؛ یک نام ماندگار؛ آن هم نه فقط بر روی زمین، که تا عرش، آوازه اش تا ابد پیچید

و من، تازه اگر دیگران بخاطرشان بسپارند مرا آن هم تا آخرین لحظه ی زندگی ام بر روی خاک؛

من تنها همینم. به خاک که بسپارندم، خاک می شوم. یادم زودتر از جسمم درون خاک متلاشی می شود.

پس چرا چون او، جاودانه نشوم؟

تا ابد زنده؛

متنعم به فضل الهی؛

و یادم تا ابدیت، گرامی.

بماند که فراموشکاران، با تذکر، با تلنگر، یادمان جاودانه ها را گرامی می دارند؛

اما بهرحال، جاودانگی، چیز دیگری است.

...

چرا از منیت خویش به سوی عشق، این یگانه گوهری که با هر روز زندگی، از آن بیشتر فاصله گرفتم، رجعت نکنم؟

چرا من نیز تأویل این آیه ی شریفه نشوم که "إنّا لله و إنّا الیه راجعون"؟

دل را که آزاد می گذارم، فریاد می زند نوای عشق را: تو، منِ خود را قربانی کن؛ آن هم لله، تا الله خاک خونین تنت را سرمه ی چشمان ملائک کند و روحت را به روضه ی رضوان خویش فرا خواند.

چه ساده است درک این عادلانه ترین حکم زندگی: تا برای خدا نباشی؛ در راه خدا نخواهی مرد!