اخبار نشانش داد؛ اما من کاری به آنچه می شنیدم نداشتم.

گوش هایم به فرمان احساسم بودند که فریاد میزد:

"از باکلاس بوسیدنش بدم آمد

و از این همه باکلاس نگاه کردن و سنگین حرف زدنش؛

همانطور که از آن باکلاس راه رفتن و شعاردادن هایش بدم آمده بود.

از این همه با کلاسی، آنچنان بوی غرور را شنیده ام که دیگر حتی از شق و رق بودن لباسش هم بدم آمد.

آری گفته اند مومن شیک پوش است و باکلاس؛ اما نیتش که غرور نیست.

مومن شیک پوش است؛ در عین حالی که به اطرافیانش شبیه ترین است. فقط لباسش باکلاس است؛ اما عادی دست می دهد. باکلاس نگاه نمی کند. با همه قشری آنچنان گرم می گیرد که انگار از خود آن قشر است. رفتارش فاصله ها را برمی دارد. خط کشی نمی کند. فاصله نمی اندازد..."

نمی دانم می گیری اصل مطلب را یا نه؟

من که تا فریاد احساسم را شنیدم؛ مطلب را گرفتم.

گاهی باید بی کلاس چون کودکی معصوم بی دغدغه ی منم منم خندید.

گاهی باید خود را ندید و نشست. خود را ندید و نگاه کرد. خود را ندید و بوسید.

تازه اینها ادای تواضع است.

و اصل تواضع را باید در قلب پیدا کرد که چندشت نشود اگر شبیه کارگری خندیدی و دست های زبرش را بوسیدی.

تازه تواضع شاید اول راه رسیدن به خشوع باشد. شاید. می گویم شاید، چون هنوز معنای این دو واژه را بیش از یک تعریف لغت نامه ای نمی دانم. چون هنوز حقیقت معنایشان را درنیافته ام؛ اما احساسم می گوید خشوع حتی برتر از تواضع واقعی است.

چرا که حتی نماز خواندن، این ابتدایی واجب خدا فقط بر خاشعین است که گران نمی آید.

و این یعنی اگر می خواهی از عبادت حق به حقیقت عبودیت برسی؛ باید به خشوع برسی.

من که می گویم تا تواضع نباشد؛ آن هم یک تواضع واقعی؛ حتی نمی توانی خواب خشوع را هم ببینی.


آنقدر گفتم از او بدم آمد که یادم رفت بگویم دیروز چقدر از خودم بدم آمد.

اصلاً حقیر اول از خودش بدش می آید و بعد از او و همپالکی هایش.

یادمان باشد اگر در مسیر مردمی و عادی بودنمان، به سر پیچ بی کلاسی، رسیدیم، پیچ را به ظرافت بپیچیم؛ اما به جاده خاکی نزنیم. فقط بی کلاس باشیم ولی بی اساس نشویم.

به بهانه ی تمرین تواضع، حتی بی اهمیت ترین و حاشیه ای ترین اصل هایمان را فراموش نکنیم که این بهای گزافی است در قیاس با آن بهانه.