همه آمدند.

حتی آن پیرمرد تنهایی که نمی دانم بخاطر شدت رعشه ی دستانش بود یا سوی کم چشمانش که برگه اش را به من داد تا برایش فقط نام ابوترابی را بنویسم...

همه آمدند. حتی آنها که مهمان داشتند و نمی توانستند در حوزه ی انتخابیه معطل بمانند و نام ها را فکر کنم بدون کدها نوشتند و رفتند.

حتی آن زن و شوهری که...

تازه اینها فقط همان اول وقت و به همان مدرسه ی روبروی خانه مان آمدند و دیدمشان.

شب که دوباره آمدیم تهران، صف ها را که می دیدیم، که چطور از منتسبین به هر حزب و دسته ای، حتی شاید ظاهراً مخالف هم، تنگاتنگ هم ایستاده، فاصله را کم کرده و با هم عکس یادگاری می انداختند، همین که دیدیم این همدلی معجزه آسا را، فقط شوق بود و شکر در قلبمان از شعور بالای ملت. همان ها که هرروز به سادگی از کنارشان رد می شویم و گاهی از دستشان سر مسائلی کوچک برآشفته هم می شویم. و چه حقیریم ما با تمام ادعاهای بلندبالایمان، در برابرشان!

همه آمدند و بعضی ها هم که نیامدند، نتوانستند؛ شاید شناسنامه هایشان را جا گذاشته و به مهمانی رفته بودند. شاید...

قلیل بودند آنها که در توهم سهراب و ندا، سبابه شان مصون ماند از نواختن سیلی بر چهره ی قاتلین ندا، و همین جماعت قلیل، روزی که پوشال توهمشان فرو ریزد و در عالم واقعیت ها گام بر دارند، چه حسرتی می خورند که بیهوده، چنین فرصت طلایی را از دست دادند!

اما بهرحال آنقدر قلیل بودند که در دریای مشارکت مردمی، به اندازه ی موج کوتاه لب ساحل هم به چشم نیامدند(هر چند من هنوز دوست دارم که ببینند واقعیت را و بپیوندند به این دریا).

پس راست است که می گویم:

دیروز، همه آمده بودند.

همه ی ایرانیان، نه ایرانی نمایان،

 آمدند و با انقلاب، تجدید میثاق کردند.


و خدا را شکر.

و این تمدن چندین هزار ساله

و این شعور آریایی را

و این اقتدار اهورایی را

و این عزت اسلامی را

که شورانگیز است

و شعور پرور  و حماسه آفرین.