گفتند بیخودی نباش؛ دیگر مهم نیست که خودی باشی؛ یا نخودی! اینجا رزمگاه شور و شعور است؛ تو طالب این میدانی؟ بسم الله. پرشور باش و با شعور.

بسم الله را که گفتم، دستم را گرفتند تا حتی نخودی هم نمانم.

خانه ای داشتیم و خانواده ای؛ من شدم ته تغاری شان! خانه ای زیبا و مستحکم؛ آن هم وسط دریا... دست در دست هم، همه همدل و همراه شدیم. موج ها می آمدند؛ موج ها می رفتند؛ و من حتی نمی فهمیدم چطور از خانه و از روی سر ما، این موج های بلند، می گذرند.

داشتم تازه تازه می فهمیدم شور و شعور، هر دو با هم  تا چه اندازه می توانند موج شکن شوند که موجی آمد؛ از سقف خانه مان، بسیار بلندتر. خانه را آب گرفت. لحظه ای دست هامان از هم جدا شد. و من بر روی موج، رها گشتم .

من هنوز ته تغاری همان خانواده ام. اگر دوباره خانه ای بسازند؛ و اگر نه، اگر مرا دوباره در آن خانه ی باز هم زیبا و مستحکم، باری باشد یا نه؛ من که باریکه راهی را با شنا در میان امواج پیدا کردم. پس هستم؛ اگر چه تنها و رها شدم ولی این را نیک می دانستم و می دانم که همیشه تنها یارم خدا بوده و هست.

تنهایی شنا کردن، مخصوصاً برای کودکی که حتی دیگر غریقان نجاتش را هم نمی بیند، خیلی سخت است اما با خودم می گویم، مگر تا امروز، موج ها را آن غریقان نجات می شکستند؟ مگر ناجی مان، جز خدا کسی دیگر بود؛ که از تنهایی امروز باکی داشته باشیم؟

سقف آن خانه فرو ریخت ولی؛ من خدا را دارم. کوله بارم بر دوش. به همه آبادی ها کوچ خواهم کرد. کلبه ای خواهم ساخت. سر هر چشمه ی نور. کلبه ای گرم که سرمای زمستان را خواهد تاراند. در این کلبه به روی همه یاران باز است. و به جز یاد خدا هیچ ندارم تا که با آن از مهمانان خود، پذیرایی کنم. پس بیا تا جان ها را جرعه جرعه بچشانیم از این زمزم نور. من و تو زمزمه هامان را باید فریاد کنیم:

من خدا را دارم. تو خدا را داری. ما خدا را داریم. فتنه ها می گذرند. و خدا تا ابدیت باقی است.