شهیــــــــــــــــــد

... هفتاد دو سر بریده؟ وا بیدادا! ...

۲۲ مطلب با موضوع «اسلام سیاسی» ثبت شده است

ما هم اهل عملیم

 

یه چند نفری از دوستان، هشدار دادن مراقب باشم تا فقط حرف نزنم و پای عمل که می رسه، جا بزنم. تو پست قبلی یاد کردن شهدا رو تقدیس کردم؛ تو این پستم، هم می خوام خودم، عامل به این حرفم باشم و هم به دوستام بگم خیالتون راحت، توصیه هاتون کارگر افتاد و قضیه عملگرایی واسه ما هم جا افتاد. یعنی کلاً افتاد دیگه!

این پست تقدیم به یادگارای عزیز شهدا، خصوصاً شهید حجت الله ملاآقایی که فکر کنم تنها یادگاریش، تا الآن واسه خودش مهندس معمار موفقی شده. هر جای دنیا که هست، انشالا موفق و سعادتمند باشه و زیر سایه ی ولایت، ثابت قدم.

 گزیده ای از زندگینامه شهید با اقتباس از پایگاه اینترنتی خورشید آل یاسین:


او در ۲۸ بهمن ماه سال ۱۳۳۸ نیمه شعبان در شهر ری دیده به جهان گشود. نامش را به حرمت اسم اربابش حجت الله نامیدند. او در خانواده ای متدین و زحمتکش رشد یافت و تربیت شد. در ۷ سالگی مداح شد و هیئت علی اصغر (ع) را در پل سیمان شهرری به راه انداخت و تا زمانی که در پل سیمان زندگی می کردند، این هیئت همچنان وجود داشت.

دوران ابتدایی و راهنمایی را در مدرسه ابن سینای پل سیمان به پایان رساند و دوران متوسطه را در دبیرستان صنعتی شهرری در رشته الکترونیک که در نزدیکی پالایشگاه نفت بود، گذراند. اوقات بیکاری در کنار پدر در چیت سازی کار می کرد. دوران کودکی و نوجوانی را در شهرری گذراند ولی بعد از پایان تحصیلات متوسطه و قبولی در دانشگاه، به میرزایی ورامین نقل مکان کردند و در دانشگاه انستیتو اراک در رشته ی مهندسی الکترونیک مشغول به تحصیل شد. سال اول را با موفقیت به پایان رساند ولی سال دوم را نیمه تمام گذاشت و به گفته ی آن پیر فرزانه دانشگاه را تعطیل و پیرو خط امام (ره) گردید. بعد از انصراف از دانشگاه، از او خواسته شد به مریوان برود. سه ماهی که در آنجا بود، شخصیت شهید برای افراد شناخته شد و به او سمت فرماندهی دادند، ولی او قبول نکرد و اعتقاد داشت که بی نام و نشان باشد تا به شهادت برسد که این اتفاق هم افتاد. برای خلوت کردن با معبود خود به زینبیه ی محل می رفت، اما بعد از ساخت مسجد فاطمه الزهرا (س) میرزایی، مسجد را محل عبادت خود قرار داد. وقتی از مریوان به بازگشت، به جهاد ورامین رفت و در جهاد مشغول به فعالیت شد و از آنجا به طور ناشناسی به عنوان راننده به اهواز رفت تا اینکه به فرماندهی منصوب شد و همچنان هیچ کس از اعضای خانواده و دوستان و آشنایانش از سِمَت او اطلاعی نداشتند. تمام هشت سال دفاع مقدس را در جبهه بر علیه دشمن بعثی جنگید و سرانجام در شلمچه در نیمه شب دوم آذر ماه سال ۱۳۶۶ در سن ۲۸ سالگی شهد شیرین شهادت را نوشید و به سوی حق تعالی شتافت. محل دفن این شهید بزرگوار در بهشت زهرا (س)، قطعه ی ۴۰، ردیف ۲۲، شماره ۱۳ می باشد.

فعالیت های عمده ی او را بدین ترتیب می توان خلاصه کرد:

۱)پایه گذاری تشکیلات انجمن های اسلامی در جهاد ورامین

۲)سرپرستی بسیج شهرک آزادیه (میرزایی ورامین)

۳)تأسیس هیئت علی اصغر (ع) در پل سیمان در شهرری

۴)فرماندهی مهندسی – رزمی جهاد استان تهران

فرازی از وصیت نامه ی شهید:

«برای من گریه نکنید، به یاد حضرت زینب (س) باشید.»

از سروده های سردار شهید حجت ملا آقایی:

مسلخ عشق تجلیگه محبــوب دل است
به تماشای رخ یار عجــــــولانه شتاب

می گلرنگ شهادت بچش از ساغر عشق

وانگهی در شرر شمـــع چو پروانه شتاب

 با شهـــیدان ز دل خاک به معراج یقین

مه صفت هاله برافشان و شهیدانه شتاب

 سیــنه ات گر شود آماجگه خنجر خصم

خنجر از دست منه و بر صف بیگانه شتاب

 بارش تیـــــــر کجا، همت عشاق کجا

زیر بــاران پـــــی منزلگه جانانه شتاب

۱۱ بهمن ۹۰ ، ۱۳:۱۲ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

ما در کجای این ناکجاآبادیم؟

 

دوست داشتم ببینمش. دوست داشتم بیشتر بشناسمش. آخه هیچ یه ساله هم نبودم که پر کشید. ...

اما هر چی بیشتر ازش می پرسیدم، کمتر به نتیجه می رسیدم. یادمه حتی یه بار از داداشش شنیدم که با تمسخر می گفت:

به اون که نمی گن شهید! سرباز بوده؛ بردنش اجباری! حالا تو جبهه یه نارنجکی هم خورده!

شاهرگ غیرتم زد بیرون. اگه قتل نفس، حروم نبود، حتماً فی المجلس، اون آدم مغرض رو می کشتم؛ حتماً.

"آخه بی انصاف، تو که برادرشی، و تازه از قِبَل اعتبار اون، به یه وجهه ی دنیایی رسیدی، و حالا داری با بی معرفتی اینطور می گی، خب معلومه که یاد و یادواره ی شهدای جان بر کف رو دیگه باید به گورستون تاریخ سپرد."

 ...

 دوست داشتم ببینمش. دوست داشتم بیشتر بشناسمش. آخه هیچ یه ساله هم نبودم که پر کشید. ...

هر چی بیشتر ازش می پرسیدم، بیشتر از پیش، شیفتش می شدم. خدای من! چه روحیاتی! کاش ما بازموندگانشونم فقط یه ذره، رنگ و بوی اونا رو به خودمون گرفته بودیم. بابام هر بار که اشتیاقمو نشون می دادم، با هیجان زیاد، از یه ماجرای جدید مربوط به دوست شهیدش می گفت، و دری جدید رو به دنیای خوبیای اون پرنده ی سبکبار به روم باز می کرد.

مراسم یادبودش بود، منم مدت ها بود که می خواستم با دختر اون انسان بزرگ و آسمونی، آشنا شم؛ یه کم استرس داشتم. اما همین که "فاطمه" رو دیدم، اونقدر، پاک، معصومانه و متواضع، دستاشو که تو دستام گرفتم و به صورتش که زل زدم، انگار به منبع آرامش و انرژی وصل شدم. تا ساعت ها شارژ شده بودم. وای خدای من! این دختر، عجیب، رنگ و بوی باباشو داشت. همون رنگ و بویی رو که از حرفای بابام شنیده بودم، از ده فرسخی، تو ظاهر و رفتار این دختر، به چشم دیدم.

...

نباید شهدا را فقط یاد کرد! باید آنگونه در عمل، از وصیت و سیره شان دنباله روی کنیم که به برکت آبروی آنها ما نیز آبرومند شویم.

من چه می گویم؟ مگر ما هیچ هم از شهدا می دانیم؟ در میان خیل جماعتی که به خیال خامشان، خود از بی اعتبار کردن نام شهید، به نان و نوایی می رسند، در این غفلت سرا، مگر مجالی برای آوردن حتی نام نامی شان هست که بتوان، اندک فرصتی برای تفحص در راه و رسمشان، ایجاد کرد؟!

و در این عصر خاموشی و فراموشی، چه مقدس است، کار آن کسی که هر چند سهمی کوچک را از بار این رسالت بزرگ، رسالت معرفی راه و رسم آسمانی آسمانیان سفر کرده، بر دوش گرفته باشد!

 خداوند بر توفیقشان بیفزاید. و قلمشان را توانمندتر و فریادشان را رساتر گرداند.

۱۱ بهمن ۹۰ ، ۱۳:۰۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰