در اصفهان مردی می زیست از شیعیان، هم عصر امام هادی(ع)، به نام عبدالرحمن. از او دلیل گرویدنش به تشیع را پرسیدند و چنین حکایت کرد:
گفتند از علویون است و امامش می خوانند. ممکن است متوکل به قصد قتل او، احضارش کرده باشد.
من برجای ماندم تا این مرد را ببینم. ناگهان شخصی سوار بر اسب پیدا شد و مردم به احترامش، در راست و چپ صف کشیدند.
محبتی از او بر دلم جاری شد و برایش دعا می کردم تا خدا شرّ متوکل را از او دفع کند.
آن جناب، بی آنکه به چیزی جز یال اسب خود بنگرد از میان مردم گذشت و به من رسید. آنگاه رو به من گفت: خدا دعایت را مستجاب و عمرت را طولانی و مال و اولادت را بسیار گرداند.
من لرزیدم و افتادم. چون دوستانم احوالم را پرسیدند گفتم: خیر است.
به اصفهان که بازگشتم خداوند مال بسیار و ده اولاد به من عطا فرمود و عمرم از هفتاد سال تجاوز کرده است و من قائلم به امامت کسی که از دلم خبر داد و دعایش در حقم مستجاب شد.