سلام سلام سلام به شما که دیگر نمی دانم چه باید صدایتان کنم؟ دبیر دیروز؟ بهترین دبیر دیروزم؟ خاطره ی امروز؟ رویای فردا؟ اجازه هست باز هم مثل دوران دبیرستان که از سر شیطنت، نام کوچکتان را بی اجازه تان در شعرهایم می آوردم، اجازه هست، هنوز هم به اسم کوچکتان بخوانم؟
خدا کند که اجازه دهید آخر فامیلی تان را رویم نمی شود بگویم فرزانه خانوم.

وای که با خیال شما، دوران دبیرستانم چه شیرین به سر شد!
وای خدایا چه تلخ بود آخرین جلسه ای که شیمی سوم را تمام کردیم! شما خداحافظی می کردید و من چقدر احمقانه با غروری کودکانه، بغضم را فرو خوردم تا مبادا همانجا زار بگریم از غم دوریتان.
می گویند معلم ها بعضی شان به مادران می مانند. راست می گویند؟
هنوز برایم سؤال است: آن روز بعد از آخرین جلسه که من بساط شعر را در گوشه راه پله های پشت بام مدرسه گستردم و در خود فرو رفتم، هنوز سنگینی نگاه آن روزتان یادم هست وقتی بر من افتاد! معنی نگاهتان را نفهمیدم. و علت سنگینی اش را. یعنی شما فهمیدید که من نخواستم حتی در آخرین جلسه هم بگویم که چقدر دوستتان داشتم؟ یعنی مثل مادرانی که رازهای نگفته را از برق نگاه کودکانشان می فهمند، شما هم فهمیدید که تمام بی حالی آن روزم از چه بود؟

یادش بخیر ولی خودمانیم، آن روز وقتی به خدا پناه بردم تا رنج دوری از شما برایم تحمل پذیرتر شود؛ عجب شعری را به من الهام کرد. دوستانم که حظ کردند. بخوانم برایتان؟ اولش این بود:
مرا خلوت نمودن با تو کار است/ برایم گر یکی زیبا نگار است
چونان شب های سرد و بی ستاره/وجودم بی تو خاموش است و تار است
و آخرش هم:
همین یک آرزو دارد دل من/ که داند عاقبت او رستگار است
بیاید از بدی، گر گردبادی/ نلغزد، رکن دینش استوار است!
دوستم مریم را یادتان هست؟
او هم مثل من شما را عجیب دوست داشت. شعر را که برای دوستانم خواندم فکر کنم فقط او فهمید که چرا اینقدر این شعرم متفاوت شده است. انگار که خدا به یک شیدا، هدیه ای داده تا رسم شیدایی، از اینی که هست دیوانه ترش نکند.
چقدر بغض آور است هنوز این آخرین حرفی که درباره تان در دفترم نوشتم:
فرزانه سایه ای بود رد شد و رفت/ دلم از پی اش نرفت
مث یه رویای آبی، مهربون/ رفت و عشقش بی نشون!
رهگذر بود و ز کوی ما گذشت/ زیبا بود و با گذشت

...

بماند از گذشته ها که حرف زیاد دارم بزنم فرزانه خانوم.
مثلاً آن روز که رفتیم خانه ی شهید مطهری؛ یادتان هست؟
من جایی نشسته بودم که چهره متفکرتان را خوب می دیدم، که عمیق تر از همیشه در فکر بودید و مهربان چون همیشه، خیره به نقطه ای، هر نقطه ای غیر از من!
خدا رو شکر توانستم تاب بیاورم و خیلی خیره نگاهتان نکنم. وگرنه هیچ از آن روز در خاطرم نمی ماند جز تصویر چهره ی متفکرتان. ولی خب من پیش از شما دل در گروی عشق معلمی داده بودم که شهید هم بود. در پیشگاه ایشان راستش رویم نمی شد خیلی به شما خیره بشوم.

...

بماند گفتنی ها بسیار است. من مانده ام این همه حرف را چرا در تمام این مدت، حتی در حدود این یک سال وبلاگ نویسی ام، مسکوت گذاشته ام؟
نمی دانم چرا نیفتادم به دنبال پیدا کردن نشانی از شما؟
نمی دانم چرا هرگز به شوق دوباره دیدنتان به فرزانگان برنگشتم؟ البته آنجا فقط اسمش فرزانگان بود؛ وگرنه یک فرزانه بیشتر نداشت و آن هم شما بودید.
نمی دانم با آنکه همیشه به شما فکر می کرده ام اما هرگز به خودم اجازه نمی دادم محبت حقیقی ام را به شما علنی هم بکنم.
نمی دانم. اینها هم سؤال های بی جواب من است. مثل همان سؤال که پرسیدم هم الآن. همان که گفتم نمی دانم علت سنگینی آخرین نگاه هایتان را.

باز خدا را شکر که یاد معلم شهید، به قلمم جرئت داد تا دوباره از شما بنویسد و از دل تنگی هایم.
امشب فقط می دانم دلم برای صحبت کردنتان تنگ شده است؛ مخصوصاً آن وقت هایی که قدرکی هیجان را چاشنی گرمای صدایتان می کردید و در نگاهتان لبخند محبت می درخشید؛ وای آنوقت ها دیوانه ی تان می شدم!
دوست دارم ببینمتان. حتی اگر مرا اصلاً بخاطر نیاورید. دوست دارم باز برایم مهربانانه سخن بگویید. دوستتان دارم بهترین دبیر دیروز و هر روزم. هر جا هستید در پناه خدا و مؤید به الطاف الهی باشید.
روزتان هم مبارک.