شهیــــــــــــــــــد

... هفتاد دو سر بریده؟ وا بیدادا! ...

۱۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سبکبالان» ثبت شده است

اکیپ حاج هادی1

بسم الله الرحمن الرحیم

از جهاد ورامین، یه کتاب به دست بابا رسید و به نفع کتابخونه مون مصادره شد! کتابی پر از خاطرات پشت جبهه ی اکیپ حاج هادی که نویسنده در مقدمه تقدیمش کرده به شهدای این اکیپ: شهید حسین صدیقی نکو، شهید حسین جنیدی، شهید عباس تاجیک، شهید سید علی طباطبایی، شهید محسن سیلسپور و...

خاطرات کوتاه و جالبی توش نوشته که انشاالله چندوقت یه بار گوشه هایی شو براتون می نویسم. مثلاً آقای زواره یکی از راویان خاطرات در بخشی از خاطراتشون اینطور تعریف کردن:

کمتر کسی معنویت و ارزش کار بچه های تدارکات به ویچه آشپزها رو درک می کرد. اکیپ، هم در جنگ و هم بعد از آن مظلوم واقع شد. من هنوز ندیدم کتاب یا فیلمی منحصراً به این موضوع پرداخته باشد. هیچ هنرمند فیلمساز یا نویسنده ای به سراغ آشپزها نرفته است. همان طور به سراغ پستچی ها، راننده ها، امدادگرها، پزشکان، حتی سقاها و...

در جبهه، کمتر کسی تن به کار تدارکاتی می داد. به خصوص کار آشپزخانه ای. هرکس به جبهه می آمد، دوست داشت نیروی عملیاتی باشد. سلاح دست بگیرد و برود جلو. فکر می کرد اهمیت کار تدارکات کمتر از جنگیدن است و یا نوع کار تدارکاتی، خاصه پخت و پز و شست و شو باب میلشان نبود. خیلی ها هم از اینکه با مرغ و ماهی و گوشت و دیگر مخلفات سروکار داشته باشند، بیزاری می جستند. لذا کار کردن در این حوزه خودش یک نوع ایثار محسوب می شد.

اکیپ حاج هادی این کار را برای خودش تنها یک وظیفه نمی دانست، بلکه ادای دین تلقی می کرد. بی باکانه در تمامی جبهه ها حضور می یافت، عاشقانه تلاش می نمود و خالصانه بهترین خدمات را به سپاه اسلام ارایه می کرد.

آشپزها در کار، عشق را چاشنی غذا می کردند. در پخت غذا چنان دقت و مهارتی از خود نشان می دادند، تو گویی این آخرین غذایی است که طبخ می کنند و رزمنده ای که آن را نوش جان می کند ، شاید تا چند دقیقه ی دیگر شربت شهادت را دسر غذایش بنماید. یعنی یکی از بهترین، مخلص ترین، مؤمن ترین بندگان خدا غذایی را که تو پختی خورده است.

اکیپ حاج هادی از این منظر به تدارکات می پرداخت و با عشق تا پای جان انرژی می گذاشت.

۰۴ دی ۹۱ ، ۱۷:۲۵ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

بیانات حضرت ماه


بسم الله الرحمن الرحیم

22/7/91 بیانات در دیدار خانواده‌هاى شهدا و ایثارگران استان خراسان شمالى

--ما امروز همه‌مان بر سر سفره‌ى شهدا نشسته‌ایم.

--شهادت است که پاى ماندگارى و پایدارى و بقاء ارزشها را امضاء میکند. بزرگترین اجرى که در این دنیا به شهید داده میشود، بقاء و استحکام آن حقیقتى است که شهید جان خود را براى آن حقیقت فدا کرده است. خداى متعال آن حقیقت را به برکت خون شهید حفظ میکند.

--من یک نکته‌ى دیگر را هم اضافه کنم بر آنچه که عزیزان ما در اینجا بیان کردند. گفتند: «آن کسانى که در دوران جهاد مقدس و دفاع مقدس، در جبهه‌هاى جنوب و غرب رفتند وارد میدانها شدند و جان خود را کف دست گرفتند، به سه دسته تقسیم میشوند: بعضى‌ها از گذشته‌شان پشیمان میشوند، بعضى‌ها بى‌تفاوت میمانند، بعضى‌ها پایبند میمانند. آنهائى که پایبند میمانند، باید از غصه دق کنند». این جمله‌ى اخیر را من قبول ندارم. آنهائى که پایبند میمانند، شاهد به ثمرنشستن این نهال و تناورشدن این درخت خواهند بود. اینجور نیست که با روى گرداندن کسانى، این حرکت عظیم، این بناى معْظم و شامخ تکان بخورد. با برگشتن یک عده‌اى از این قافله‌ى عظیم، هرگز این قافله از راه باز نمیماند؛ «مَنْ یَرْتَدَّ مِنْکُمْ عَنْ دینِهِ فَسَوْفَ یَأْتِی اللَّهُ بِقَوْمٍ یُحِبُّهُمْ وَ یُحِبُّونَهُ»؛ ... ارتداد، به طور مطلق همه جا به معناى برگشتن از دین نیست؛ پشت کردن به دین نیست؛ معنایش این است که از آن راهى که در گذشته میرفت، برمیگردد. ... اما آیا راه متوقف ماند؟ آیا راه متوقف میمانَد؟ آیا قافله در جاى خود مى‌ایستد؟ قافله حرکت میکند: «فَسَوْفَ یَأْتِی اللَّهُ بِقَوْمٍ یُحِبُّهُمْ وَ یُحِبُّونَهُ»؛ رویشهائى به وجود خواهد آمد. یکى از این رویشها، خود شما جوانها هستید.
۲۹ مهر ۹۱ ، ۱۸:۵۱ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

عاشقان گمنام

بسم الله الرحمن الرحیم



 

1- برای شیمیایی ها که بیصدا می میرند

ماهیای سرخ عاشق ، توی حوضی از اسیدن

دلشون یه دریا درده ،کی می دونه چی کشیدن ؟!

می دونی چه دردی داره ،بی صدا ترانه خوندن ؟!

می دونی چه سوزی داره ،تو آتیش نفس کشیدن ؟!

هد هد صبا شدیم و هفت شهر عشقو گشتیم

ما نفس کم نیاوردیم ،معلومه کیا بریدن !

سینه آتیش خلیله ،اینجا عشقه که دلیله

ببین این دلای عاشق ،چه بهشتی آفریدن !

بچه های خط دوم ،سرشون به خاک ، اما

بچه های خط اول ، آسمونو سر کشیدن

فکر اون گلای سرخم که سرا رو خم نکردن

می میرن ولی نمی گن که گلوشونو بریدن

لاله ها کی گفته تنها ،همونایی ان که رفتن ؟

اینایی که پر شکسته ان ،مگه کمتر از شهیدن!

شاعر : علیرضا قزوه

2- اندوه سارا...

نقطه، سر خط آب ،بابا، نا ندارد

از بس که دستش پینه بسته نا ندارد

سارا نمی فهمد چرا در بین آن ها

بابا که از جنگ آمده یک پا ندارد

بابا هوای سینه اش ابری ست، سارا!

اما کسی در فکر بابا نیست، سارا!

از بس که سرفه کرده دیگر نا ندارد

اما نمیداند دلیلش چیست سارا

بابا برایم قصه می گویی دوباره

از آسمان از ابر از باران، ستاره

از عشق می گویم برایت خوب سارا

از مردهای عاشقی که تکه پاره ...

سارا کجایی دیکته ..._ خانم پدر رفت

از پیش ما دیروز تنها، بی خبر رفت

خانم معلم چشم هایش خیس شد، بعد

نقطه، سرخط، عاقبت _ بابا _ سفر رفت

)الهام فرامرزی نیا(

۲۶ مهر ۹۱ ، ۰۹:۵۴ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

هفته ی دفاع مقدس گرامی باد

بسم الله الرحمن الرحیم


به گزارش خبرنگار بسیج پرس از ناحیه مقاومت بسیج ابوذر، لحظاتی پیش و با حضور  فرمانده ناحیه بسیج ابوذر نمایشگاه ویژه دفاع مقدس در پایگاه مقاومت بسیج شهدای 72تن واقع در محله خانی آبادنو افتتاح گردید.

این نمایشگاه که در سه بخش دفاع مقدس، جنگ نرم و حجاب و عفاف دایر گردیده است و تا پایان هفته دفاع مقدس جهت بازدید علاقمندان برپا خواهد بود.



۳۰ شهریور ۹۱ ، ۰۹:۳۱ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

نامه ای به هم وطنم؛ به امید گوشه چشمی نگاه...

بسم الله الرحمن الرحیم

سلام خواهر مهربانم.
سلام برادر بزرگوارم.
راستش قدری صدایم گرفته می بخشی ام؟ آخر از دیشب در درونم فریادها زده ام. بس که زهرآگین بوده خون جگری که تا کنون خورده ولی سکوت کرده ام.
--
میخواهی امروز، خودت و کشورت را خودت بسازی نه آرمان پدرت؟ باشد بساز اما حواست باشد، ما خیلی هامان نه همت پدرانمان را داریم نه تجربه شان را. هنوز خیلی جوانیم. ساختن، چندان آسان نیست. تو می خواهی تنها بسازی؛ باشد بساز، اما مردانه بساز؛ تباه نساز.
--
خواهر خوبم که زلف آشفته تر از معشوق شبانه ی حافظ، ناخواسته معشوق نگاه صد بیگانه می شوی، یک نیم شب، به اندیشه ی آنها که در روز قاپ نگاهشان را حتی ناخواسته و ناآگاهانه می دزدی، رسوخ کن. اگر شرم بر گونه هایت ننشست از این بلایی که ناخواسته بر سر آن بیگانگان می آوریم، اگر شرم بر گونه ات ننشست، بیا و به سخنم ایراد بگیر.
برادر بزرگوارم که پیراهن چاک، برهنگی را ذره ذره به آداب پوشیدنت الصاق می کنی، یک روز، فقط یک روز شرم را در نگاه ناخواسته ی من که به تو افتاده است، ببین.
خدا دو چشم را به من نداده برای فرو بستن در شهر.
اما شرم مجال باز کردنش را نمی دهد.
دیگر گاهی آرزو می کنم کاش میشد شهر را چشم بسته رفت!!!!
--
خواهرم، برادرم، نه سخندانم، نه جانماز آب کشم، نه مدعی.
من فقط باور کرده ام که پیکر دایی من، در جبهه های غرب، بی دلیل برروی نارنجکی نیفتاد تا هزار قطعه شود.
من فقط باور کرده ام پایمردی بر سر آرمان او، مرا هم به خدا خواهد رساند.
هرچند در پایمردی، بسیار ضعیفم. اما در کنار این ضعف درونی، بی اعتنایی بیرونی تو، خون به جگرترم هم می کند.
خندان لب و مست، با آن نرگس عربده جوی، با من سخن بگو. اعتراض کن. اما بی اعتنا مگذر.
خوب من، خوابت هست؟ عاشقی را که چنین نامه ی دلگیر دهند، حق است که بی اعتنا بگذرد؟
--
خوب من، حسرت نگاهم را می بینی؟ می فهمی؟ نگاهی که سالهاست بر شیشه ی قاب عکس دایی، خشکیده است، و شرم دارم از آن نگاه برگیرم و به شهری چشم بدوزم که آرمانش را آسفالت خیابان هایش کرده اند.
شرم دارم بگویم دایی اینها همان هایند که تو تکه تکه سپر بلایشان شدی. تنت سپر شد تا اجنبی خارجی، به حریم ناموست، چپ نگاه نکند تا جسم و جان هم وطنانت آسوده باشد. اما...
آزرده ات کرده ایم؛ نه؟
آه، کجایی دایی؟
که خودمان اجنبی همدیگر شده ایم. سرد است فاصله های بسیار، میانمان، که از میان، برنمی داریمشان.
کجایی دایی؟
که اجنبی چپ نگاه می کند و در اندیشه اش چه خیال هایی که با ناموسمان نمی پروراند و ما فقط به اجنبی لبخند می زنیم...
آه، کجایی دایی؟
دلتنگی ام را می بینی؟
دریاب مرا که دوباره دلم، هوای تو را کرده است.

التماس دعا از تمام دوستان عزیز
۱۶ شهریور ۹۱ ، ۱۲:۲۵ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

سبکبالان2


بسم الله الرحمن الرحیم

سلام چندباری از سبکبالان نوشتم اما دستم نرفت عنوان را زیر مجموعه سری سبکبالان بگذارم؛ این یک پست، عنوانش را خودش با خودش آورد. فقط خاطره را بخوانی متوجه می شوی:


تا به حال غصه دار و غمگین ندیده بودمش. همیشه دندان های صدفی سفید فاصله دارش از پس لبان خندانش دیده می شد. قرص روحیه بود! نه در تنگناها و بزبیاری ها کم می آورد و نه زیر آتش شدید و دیوانه وار دشمن. یک تنه می زد به قلب دشمن. به قول معروف خطر پیشش احساس خطر می کرد! اسمش قاسم بود. پدرش گردان دیگر بود. هر دو بشاش بودند و دل زنده.

خبر شهادت دادن به برادر و دوستان شهید، با قاسم بود:

- سلام ابراهیم. حالت چطوره؟ دماغت چاقه؟ راستی ببینم تو چند تا داداش داری

- سه تا، چه طور مگه؟

- هیچی! از امروز دو تا داری. چون داداش بزرگت دیروز شهید شد!

- یا امام حسین!

به همین راحتی! تازه کلی هم شوخی و خنده به تنگ خبر می بست و با شنونده کاری می کرد که اصل ماجرا یادش برود هر چی بهش می گفتم که: «آخر مرد مؤمن این چطور خبر دادن است؟ نمی گویی یک هو طرف سکته می کند یا حالش بد می شود؟» می گفت: «دمت گرم. از کی تا حالا خبر شهادت شده خبر بد و ناگوار؟!»

- منظورم اینه که یک مقدمه چینی، چیزی...

- یعنی توقع داری یک ساعت لفتش بدم؟ که چی؟ برادر عزیزتر از جان! یعنی به طرف بگویم شما در جبهه برادر دارید؟ تا طرف بگوید چطور؟ بگویم: هیچی دل نگران نشو. راستش یک ترکش به انگشت کوچکه پای چپش خورده و کمی اوخ شده و کلی رطب و یابس ببافم و دلش را به هزار راه ببرم و بعد از دو ساعت فک تکاندن و مخ تیلیت کردن خبر شهادت بدهم؟ نه آقاجان این طرز کار من نیست. صلاح مملکت خویش خسروان دانند! من کارم را خوب فوت آبم.»

نرود میخ آهنین در سنگ! هیچ طور نمی شد بهش حالی کرد که...


بگذریم. حال خودم معطل مانده بودم که به چه زبان و حسی سراغ قاسم بروم و قضیه را بهش بگویم. اول خواستم گردن دیگران بیندازم. اما همه متفق القول نظر دادند که تو یعنی من فرمانده ای و وظیفه من است که این خبر را به قاسم بدهم.

قاسم را کنار شیر آب منبع پیدا کردم. نشسته و در طشت کف آلود به رخت چرکهایش چنگ می زد. نشستم کنارش. سلام علیکی و حال و احوالی و کمکش کردم. قاسم به چشمانم دقیق شد و بعد گفت: «غلط نکنم لبخند گرگ بی طمع نیست! باز از آن خبرها شده؟» جا خوردم.

- بابا تو دیگه کی هستی؟ از حرف نزده خبر داری. من که فکر می کنم تو علم غیب داری و حتی می دانی اسم گربه همسایه چیه؟

رفتیم و رخت ها را روی طناب میان دو چادر پهن کردیم. بعد رفتیم طرف رودخانه که نزدیک اردوگاه بود. قاسم کنار آب گفت: «من نوکر بند کفشتم. قضیه را بگو، من ایکی ثانیه می روم و خبرش را می رسانم. مطمئن باش نمی گذارم یک قطره اشک از چشمان نازنین طرف بچکه!»

- اگر بهت بگویم، چه جوری خبر می دهی؟

- حالا چی هست؟

- فرض کن خبر شهادت پدر یکی از بچه ها باشد.

- بارک الله. خیلی خوبه! تا حالا همچین خبری نداده ام. خب الان می گویم. اول می روم پسرش را صدا می زنم. بعد خیلی صمیمانه می گویم: ماشاءالله به این هیکل به این درشتی! درست به بابای خدابیامرزت رفتی!... نه. اینطوری نه.

آهان فهمیدم. بهش می گویم ببخشید شما تو همسایه تان کسی دارید که باباش شهید شده باشد؟ اگر گفت نه می گویم: پس خوب شد . شما رکورددار محله شدید چون بابات شهید شده!... یا نه. می گویم شما فرزند فلان شهید نیستید؟ نه این هم خوب نیست. گفتی باید آرام آرام خبر بدم. بهش می گویم، هیچی نترس ها. یک ترکش ریز ده کیلویی خورد به گردن بابات و چهار پنج کیلویی از گردن به بالاش را برد ... یا نه ....

دیگر کلافه شدم. حسابی افتاده بود تو دنده و خلاص نمی کرد.

- آهان بهش می گویم: ببخشید پدر شما تو جبهه تشریف دارن؟ همین که گفت: آره. می گویم: پس زودتر بروید پرسنلی گردان تیز و چابک مرخصی بگیرید تا به تشییع جنازه پدرتان برسید و بتوانید زودی برگردید به عملیات هم برسید! طاقتم طاق شد. دلم لرزید. چه راحت و سرخوش بود. کاش من جاش بودم. بغض کردم و پرده اشکی جلوی چشمانم کشیده شد. قاسم خندید و گفت: «نکنه می خوای خبر شهادت پدر خودت را به خودت بگی؟! اینکه دیگه گریه نداره. اگر دلت می خواد خودم بهت خبر بدم!» قه قه خندید.


دستش را تو دستانم گرفتم. دست من سرد بود و دست او گرم و زنده. کم کم خنده اش را خورد. بعد گفت: «چی شده؟» نفس تازه کردم و گفتم: «می خواستم بپرسم پدرت جبهه اس؟!» لبخند رو صورتش یخ زد. چند لحظه در سکوت به هم نگاه کردیم. کم کم حالش عادی شد تکه سنگی برداشت و پرت کرد تو رودخانه. موج درست شد. گفت: «پس خیاط هم افتاد تو کوزه!» صدایش رگه دار شده بود. گفت: «اما اینجا را زدید به خاکریز. من مرخصی نمی روم. دست راستش بر سر من.» و آرام لبخند زد. چه دل بزرگی داشت این قاسم.
۱۷ مرداد ۹۱ ، ۰۸:۰۰ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

ماه مبارک در جبهه های شهادت

بسم الله الرحمن الرحیم

حجت‌الاسلام‌والمسلمین علی‌اکبر محمدی،نماینده ولی‌فقیه در لشکر 42 قدر اراک از خاطرات ماه رمضان در جبهه می‌گوید.


ربّنای لحظات افطار از پایان یک روزه خبر می‌داد، ربّنایی که تمام وجود رزمندگان مملو از حقانیت آن بود. بچه‌ها با اشتیاق فراوان برای نماز مغرب و عشاء وضو می‌گرفتند،ماشین توزیع غذا به همه چادرها سر می‌زد و افطاری را توزیع می‌کرد.

سادگی و صمیمیت در سفره افطار ما موج می‌زد و ما خوشحال از اینکه خدا توفیق روزه گرفتن را به ما هدیه داده بود سر سفره می‌نشستیم و بعد از خواندن دعا با نان و خرما افطار می‌کردیم.دعای توسل و زیارت عاشورا هم در این روزها حال و هوای دیگری داشت.

معنویتی که «السلام‌علیک یااباعبدالله» «زیارت عاشورا» و یا «وجیهَ عندالله اشفع‌لناعندالله» در توسل به سفره افطار و سحر ما هدیه می‌کرد، غیرقابل توصیف است و همین، بنیه معنوی و عدم غفلت از لحظات معنوی رزمندگان را از دیگران ممتاز کرده بود.

نمی‌توانم این لحظات را برای شما بیان کنم،در لشگر 28 سنندج بودم و قرار بود بعد از یک هفته به خانه برگردم اما جاذبه این ماه مرا در کردستان ماندگار کرد. ماه رمضان بهترین و زیباترین خاطرات را برای ما در سنگرها به ارمغان می‌آورد.

برکت دعا در کنار سنگرها، نماز روی زمین خاکی،سحری خوردن کنار آرپیچی و مسلسل،وضو با آب سرد،قنوت در دل شب،قیام روبروی آسمان بدون هیچ حجابی که تو را از دیدن وسعت‌ها بی‌نصیب کند،گریه بچه‌های عاشق در رکوع و همه چیز برای یک مهمانی خدا آماده بود.





فرا رسیدن ماه مبارک رمضان، ماه خدا، هرچند نیاز به تبریک دوباره ندارد؛ همین آوردن اسمش بیان عرض تبریک است. اما باز هم عرضی دوباره: گوارای وجودتان باشد حلاوت 30 روز، عاشقانه با خدا.
این روزها، سحر که می شود، افطار که می شود، به حال دست های خالی آزاد، هم دعایی بکنید.


۳۰ تیر ۹۱ ، ۱۹:۰۷ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

از یاد رفته های واقعی واقعی

بسم الله الرحمن الرحیم

همین الآن تو وبلاگ دوستان، اخباری از جانباز شیمیایی خوندم که بهمم ریخت. بدون هیچ توضیح اضافه تری، فقط گوشه هایی از متن رو میذارم(اصلش تو وبلاگ ختم دسته جمعی قرآنه).

آیا گمان کردید که (به حال خود) رها می شوید در حالى که هنوز کسانى که از شما جهاد کردند، و غیر از خدا و رسولش و مؤمنان را محرم اسرار خویش انتخاب ننمودند، (از دیگران) مشخص نشده‏ اند؟! (باید آزمون شوید؛ و صفوف از هم جدا گردد؛) و خداوند به آنچه عمل مى ‏کنید، آگاه است (سوره توبه ایه  16)

با خبر شدم جانبازی به اسم آقای احمد اعتدالی در تبریز به علت مشکلات طاقت فرسای زندگی و نبود هیچ گونه حمایتی دست به خودکشی زده است.از آنجای که هیچ انسانی حتی هیچ موجود دو پایی  نمیتواند نسبت به این قضیه بی تفاوت باشد و نمیخواهد مصداق چنین آیه ای باشد

و همچون کسانى نباشید که خدا را فراموش کردند و خدا نیز آنها را به «خود فراموشى‏» گرفتار کرد، آنها فاسقانند. (آیه 19 سوره حشر)
با یکی از دوستانم در مشهد تماس گرفتم (مرتضی ملائکه09156586795) و از او خواهش کردم که صحت و سقم قضیه را پیگیری کند. ایشان بعد از پیگیری صحت قضیه را تایید کردند و این ایمیل را برای من فرستادند:
موضوع پیگیری کردم بچه های تبریز رفتن خونشون چون بچه شماله اونجا آشنا نداره روحیه اش ضعیف شده اما به بچه ها وصلش کردم با دومیلیون فعلا از اضطرار در میاد وبه وضعیت زرد منتقل میشه حاجی موضوع صحت داره وآدم مورد تایید هم هست حاجی یا علی مدد.
خیلی دردناک حتی از دردناک هم دردناک تر و شاید هیچ واژه ای تحمل حمل این واقعیت را نداشته باشد که جامعه ای ، انسانی را که اعضای بدن خویش را برای آنان نثار کرده است اینگونه در بوته فراموشی بگذارد.
تا اینجا که ما از این قضیه خبری نداشتیم شاید می توانستیم بگوییم عذری نداشتیم ولی حجت بر همه ما تمام است.
عده ای از دوستان در تلاش هستند که ایشان را به مشهد منتقل کنند و کارهای درمانی را در مشهد شروع کنند و نزدیک به 700 هزار تومان قبل از این ایمیل جمع شده است.
آنچه که واضح است حداقل برای درمان از وضعیت اضطرار به وضعیت زرد حداقل 2 میلیون تومان نیاز است جدا از اینکه در حال حاضر ایشان فاقد توانایی برای کار کردن هستند و ناتوان برای تامیین هزینه زندگی برای خود و خانواده خود.

لذا از دوستان چه ایران و چه خارج از کشور که ذره ای احساس دین به این بزرگواران می کنند میتوانند با شماره های زیر تماس بگیرند یا برای اطلاع بیشتر میتوانید با این ایمیل در تماس باشید.khatm.quran@gmail.com
آقای غلام دلشاد 09171178412 و 09394654128
آقای مرتضی ملائکه 09156586795


پی نوشت: توجه ما به فرزندان جان بر کف امام روح الله، تازه شاید مرهمی باشد بر جراحت های جسمی و روحی ایشان. کاش پیش از دل شکسته شدنشان، کاش پیش از آنکه اوضاع، اینقدر و حتی شدیدتر دردناک شود، جویای احوالشان باشیم. کاش بی توجهی مان را ریشه ای درمان کنیم، نه آنکه دوباره جراحتی سرباز کند و ما دوباره در پی تسکینی برای همان جراحت باشیم. کااااااااش...
۲۵ خرداد ۹۱ ، ۱۷:۴۶ ۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

خواستم دستش را ببوسم

جمعیت را کنار می زد و به پیش می رفت.
اسلحه بر دوش، مصمم،
گویی که آماده باش برای جبهه های نبرد، محکم و استوار، گام برمی داشت.
صبرش، ستودنی بود.
و راست قامتی اش آن هم درست پس از خاکسپاری آخرین شهیدش، مثال زدنی.
حقا که امام راحل، زیبا در وصف ایشان فرمود: خواستم دستش را ببوسم.

جمعیت را کنار می زد و به پیش می رفت؛ همچنان اسلحه بر دوش.
روبروی امام امتش که قرار گرفت، گویا آرام گرفت.
لب به سخن گشود:
اماما، سومین شهیدم را، آخرین شهیدم را هم الآن، روحش را به صاحبش، به خدایش و جسمش را به دست سرد خاک سپردم.
این بار، خودم عازم جبهه ی جهادم.
خواستم بگویی برایم امامم، آیا من، دین خود را به دینم ادا کرده ام؟

راوی، به اینجا که رسید، صدایش لرزان شد و دل ما را به هراس انداخت.
آری!
باید اینگونه تقوا داشت که حتی اگر تمام اولادت را در راه خدا دادی و خودت هم به جهاد رفتی، باز، دلت آرام نگیرد. شاید هنوز کم کاری کرده ای. باید که امامت رضایت دهد تا قلبت به آرامش برسد.

باز هم این فریاد تکراری را تکرار می کنم. شاید خودم زودتر از شما آن را بشنوم:
چه بیگانه ایم ما با تقوا!
۱۹ خرداد ۹۱ ، ۲۰:۵۶ ۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

ای وای ننه


سلام. نه اینکه حرفی واسه گفتن ندارم ها! نه. منتها حرف دوستای دایی جون، خب قشنگ تره و شنیدنی تر.

یه خاطره طنزه از یه رزمنده بزرگوار، خودم که وقتی تو وبلاگ باشهدا خوندمش، خوشم اومد؛ انشاالله شمام خوشتون بیاد:

آنقدر از بدنم خون رفته بود که به سختی می توانستم به خودم حرکتی بدهم. تیر  و ترکش هم مثل زنبور ویزویز کنان از بغل و بالای سرم می گذشت. هر چند لحظه آسمان شبزده با نور منورها روشن می شد. دور و بری هام همه شهید شده بودند جز من. خلاصه کلام جز من جانداری در اطراف نبود.

تا این که منوری روشن شد و من شبح دو نفر را  دیدم که برانکارد به دست میان به دنبال مجروح می گردند. با آخرین رمق شروع کردم به یا حسین و یا مهدی کردن. آن دو متوجه من شدند. رسیدند بالای سرم.

- اولی خم شد و گفت:«حالت چطوره برادر؟»

- سعی کردم دردم را بروز ندهم و گفتم:«خوبم، الحمدلله»

- رو کرد به دومی و گفت:« خوب مثل این که این بنده خدا زیاد چیزیش نشده . برویم سراغ کس دیگر.»

جا خوردم. اول فکر کردم که می خواهند بهم روحیه بدهند و بعد با برانکارد ببرندم عقب. اما حالا می دیدم که بی خیال من شده اند و می خواهند بروند. زدم به کولی بازی:«ای وای ننه مردم! کمکم کنید دارم می سوزم! یا امام حسین به فریادم برس!» و حسابی مایه گذاشتم.

آن دو سریع برگشتند و مرا انداختند رو برانکارد. برای این که خدای نکرده از تصمیم شان صرف نظر نکنند به داد و هوارم ادامه دادم. من هم خنده ام گرفته بود که کم مانده بود با یک تعارف شاه عبدالعظیمی از دست بروم!
۰۹ ارديبهشت ۹۱ ، ۲۰:۳۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

20 و 21 فروردین را در تقویم عشق، سالروز پرواز نامیدند

تا پیش از آن نامش را نشنیده بودم.

در گوشی با شما می گویم بین خودمان بماند؛ پس از آن هم آنطور که شایسته اش بود؛ نشناختمش!

آخر 10-12 ساله بودم که داغش به دل غمزده مان نشست. کوچکتر از آن بودم که بفهممش.

و البته شاید فرصتی به پدر و خدابیامرز پدربزرگم دست نداده بود؛ که دل از حاج احمد، برکنند و ذره ای هم از دیگر دلاوران جبهه های غرب و جنوب، برایمان بگویند.

حداقل، ذره ای هم از این شهید بزرگ برایمان بگویند؛ که صیاد واقعی دل ها شد.

آخر نشناخته باشی اش اما آنقدر با چهره اش احساس قرابت کنی که بپنداری سال هاست انگار عموی تو بوده است و تو تنها ازش بی خبر مانده ای. خب صیاد،باید باشی که بتوانی حتی بعد از شهادت، قلب دخترکان غافل مانده از خودت را نه اینکه فقط عاشق کنی که عاشق خود، نگاه داری.

یادم هست خبر شهادتش که پیچید؛ آن روزها با تمام کودکی ام، احساس کردم که غمش بزرگ است. بزرگ تر از دل من.

اما تمام دلم غصه دار بود.

برایم عجیب بوده و هست که اینقدر غمش بر قلب کوچکم جراحت وارد کند که هنوز با گذشت سال ها آن لحظه های تلخ را به وضوح، بخاطر بیاورم و هربار با هر تذکار، قلبم دوباره به سوگ بنشیند. آخر من که او را نمی شناختم؛ چرا اینقدر در سوگش غصه دار شدم؟ چرا از بین تمام غصه های کودکی و نوجوانی، این غصه اینقدر ماندگار شد؟

نمی دانم سرّش چیست؟

شاید خدا مرا هم جزء مومنان دانست آن روزها و اجازتم داد تا برای لحظاتی جیره خوار دردمندان از شیعیان شوم؛ شاید حلاوت این غم بزرگ، مرا به خود آورد!

و یاد خدا را در قلبم دوباره زنده کند.

یاد آن روزها و لحظه ها دوباره به بغضم نشاند؛ آن هم در این ایامی که پیش تر هم گفتم؛ هر روزش بغض است و اشک و آه.

شهادتتان مبارک ای بزرگان عرصه ی جهاد.

ای پیشتازان در جهاد اکبر، با هیولای نفس، اولاً و جهاد اصغر، با اژدهای کفر و نفاق، ثانیاً.

سالروز شهادت دو شهید گرانقدر، شهید آوینی و شهید صیاد شیرازی تسلیت باد.


۲۰ فروردين ۹۱ ، ۲۰:۵۶ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

سبکبالان1

عاشق مشوید اگر توانید

تا در غم عاشقی نمانید

این است رضای او که اکنون

بر روی زمین یکی نمانید

شهید بهزاد شفق؛ شاید ساعاتی پیش از شهادت

 

سلام آقا بهزاد.

از احوال ما اگر می پرسید، ممنون. به دعای شما، خوبیم.

اما از احوال شما پرسیدن، البته سؤال بیهوده ای است.

مگر می شود نزد خدای تبارک و تعالی غرق در تنعم بود و باز، ناخوش بود؟

راستی این دور و برها، پیش ترها نامتان بلندآوازه تر بود.

نمی دانم چه شده؛ هر جا را می گردم، ردی از یادتان نیست.

حتی آخرین نامه تان را گم کرده ام. هر جای این دهکده را هم که گشتم نبود!

این دوبیت را هم از دوران کودکی از بر شده ام. وگرنه در همین حد هم نمی توانستم از شما بگویم که حافظ قرآن بودید و با سن کمتان، در همان دوران نوجوانی و شاید هم  جوانی، پاسدار حقیقی انقلاب اسلامی شدید.

دلیرانه ایستادگی کردید؛ و عزت شهادت در پیشگاه خدا را به ذلت اسارت در بند هوای نفس ترجیح دادید.

چیزی از شما در خاطرم نیست جز همان که یک بار خواندم در دوران ابتدایی(البته اگر اشتباه نکنم) در حمایت از انقلاب اسلامی، کاستی با صدای خودتان ضبط کرده اید.

آن زمان که همکلاسی هایتان، با شیطنت های کودکانه، در مشق شب خود هم تقلب می کردند؛ شما پرچم پاسداری از حریم ولایت را برافراشتید.

به حق، مقام شهادت، شایسته ی امثال شماست.

نه ما که هنوز هیچ از الفبای ولایت هم نمی دانیم!

که اساساً فلسفه ی مبارزه را هم گم کرده ایم. گاهی می بینید انگار با خودی ها سر جنگ داریم؟

شرمنده تان می شوم وقتی تذکری، انذاری مرا به خود می آورد که من هم اسیر این خاله زنک بازی های این دنیا شده ام و از اصالت خود فاصله گرفته ام. سوی چشمانم گاهی آنقدر کم می شود که دشمن را خودی و خودی را بیگانه ای متجاوز، می پندارم.

مرا که به کودکی ام ببخشید. که در قیاس با شما، کودک که هیچ، هیچ هم نیستم.

اما بزرگتر از من ها، هم هنوز درگیر خاله زنک بازی می شوند؛ یا للعجب!

چه نیکو گفته اند: سبکبالان خرامیدند و رفتند.

می اندیشم که ما، حقیر و بزرگترهایم، در کدام طرف میدان، سرمان گرم کدامین بازی است؟ که فراموشمان شده جهاد اکبر را؟

بال نداریم؟

یا بالهای سنگی سنگین داریم؟

شاید هم هیچکدام، اما نگاهمان آسمانی نیست. عادت کرده ایم که کوتاه اوج بگیریم. زمینی می پریم!

 

ما را ببخشید. از شما یاد نگرفتیم فرهنگ جنگ را.

از شما نیاموختیم مرام دل نشکستن را. آیین پاکبازی را. و خیلی چیزهای دیگر را.

اما می دانید؟ عوضش، از رسانه ها، خوب آموخته ایم غرور را، دمیدن در حباب من ها را و در هم شکستن غرور غیر را. حتی اگر این غیر، خودی و مخلص باشد.

و ما شاء الله هم که رسانه هایمان، چه خوب، شما را در خاطرمان زنده می سازند!

و فرهنگ ناب شهادت را

و یاد مرگ را به ما می آموزند!

ما را ببخشید.

 

حرفی جز نواختن بر طبل رسوایی ندارم.

رسوای رسواییم.

شما ما را ببخشید.

باشد که خدا هم ما را ببخشد.

به دعای شما خیلی محتاجم. خیلی دعایمان کنید. به دوستانتان هم سلام ما شرمندگان را برسانید.


مادر این شهید بزرگوار، ناخوش احوال است. برای شفای بیماران که دعا می کنید ایشان را هم از خاطر مبرید.

۰۹ فروردين ۹۱ ، ۲۰:۲۹ ۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

نامه ی سرگشاده ای به یک سرشناس

سلام.

بگذارید همین اول بگویم مخاطبم نه تنها شما، بلکه تمام سرشناسان و حتی ناشناسانی هستند که مرامشان شماگونه است.

دبیرستانی بودم که آوازه ی نام پدرتان کنجکاوی دوران نوجوانی ام را برانگیخت تا بیشتر بشناسمشان.

چند کتاب از ایشان خواندم:

مجموعه آثار۲(موضوعش اعتقادی است دیگر؛ نه؟ شما چاپش کرده اید دیگر؛ نه؟)

انسان کامل

آشنایی با قرآن

کتاب هایشان مرا بیش از پیش به ایشان و دین مبین اسلام علاقمند کرد و پایه های اعتقادیم را محکم.

من مسلمان بودنم را شاید به جرئت بگویم مرهون روشنگری های پدر شما هستم.

وقتی قرار شد مدرسه ی فرزانگان زینب را نیز به دیدار خانواده ی بزرگوار شما ببرند؛ در پوست خود نمی گنجیدم. خدای من، خانه ی پدر شما چقدر آسمانی است! نیمی از فضای خانه فقط کتاب است و کتاب.

مرام پدرتان، ماجرای ازدواج کردنشان، ختم قرآن هایشان و مناجات شبانه شان را از زبان مادر محترمتان که شنیدم، تازه فهمیدم احساسم به پدر شما تاکنون یک توهم بوده است و تازه آنجا توانستم واقعاً و با تمام وجود، شیفته ی ایشان شوم.

از آن روز یک غیرت و حساسیت بالایی نسبت به ارزش های پدرتان پیدا کرده ام که اگر کسی هرچقدر هم برایم عزیز باشد، اما در صدد لطمه زدن به آن ارزش ها برآید، من در برابرش سکوت نمی کنم.

تمام خانواده های شهدا برایم عزیزند؛ تازه من که یک بار نان و نمک خانواده ی شما را هم خورده ام و بیشتر مدیونتان هستم. اما اینجا خط قرمزی است که حتی عزیزان من، اگر از آن عبور کنند؛ دیگر عزیز من نیستند.

اما شما بزرگوار، زیر پایتان را نگاه کرده اید؟ زیر پایتان، خط قرمزی است به سرخی خون پدر شهیدتان.

گاهی وقت ها یک حرفی می زنید که من احساس می کنم اصلاً کتاب هایی که حتی پدرتان نوشته اند را هم با دقت نخوانده اید.

البته حق هم دارید؛ سرتان شلوغ است؛ آنقدر که حتی نمی توانید کتاب هایی را که خودتان چاپ کرده اید بخوانید. مثل آن پسرک روزنامه فروش که آنقدر سرش گرم روزنامه فروشی می شد که نمی توانست حتی تیترهای روزنامه هایش را هم کامل بخواند.

پدرتان از بزرگمردان ولایت مدار ایران زمینند و درس هایشان، در هر موضوعی استاد پرور است. نظریاتشان بوی اسلام می دهد. اما شما نمی دانم چرا اینگونه سخن می گویید؟ درست است که می گویند نباید در اعتقادات حتی از پدر، تقلید کنیم؛ اما هرگز نگفته اند در مکارم اخلاق، خط بطلان بر هر چیزی بکشیم که بزرگانی از جمله پدر خودتان، به آنها پایبند بوده اند. هرگز نگفته اند که اعتقادات صحیح را از بزرگانمان به ارث نبریم.

یک بار جمله ای از شما شنیدم در نقد عملکرد ولایی برخی نمایندگان. برق ۳ فاز از سرم پرید. می دانستم جملات منحصر به فرد دارید اما نمی دانستم هنوز بعد از آن که حتی عامه ی مردم نیز به تسلیم مطلق در برابر امر ولایت، اذعان می دارند، شما بیایید و به چنین مسائلی اعتراض کنید. مگر وحدت نظر جز با اعتصام به حبل الهی که در زمانه ی ما مصداق بیرونی اش ولایت مطلقه ی فقیه است، امکان پذیر است؟

شما خود نماینده ی مجلسی بوده اید که ۲۹۰ نفر نماینده داشته است؛ و خود شاهد تشتت آرای موافق و مخالف برای هر طرح و لایحه بوده اید؛ اگر اداره ی امور تنها به دست رئیس مجلس می بود، و اگر رهنمودهای مداوم مقام معظم رهبری در برهه های حساس تاریخی نبود، آیا می شد از دل این تشتت ها، به وحدت نظر رسید؟ مگر غیر از این است که توحید کلمه، تنها با تمسک به کلمه ی توحید(لا اله الّا الله) ممکن است؟ و مگر ولایت، همان معنای لا اله الّا الله نیست؟ که اله یعنی آنچه اطاعت و عبادت می شود و وقتی برای غیر خدا این را سلب می کنیم؛ یعنی فقط باید از خدا و ولی او بر زمین، اطاعت کرد. می دانم که اینها را می دانستید اما از صحبت های اخیرتان، احساس کردم که گویا سرتان شلوغ است و اصل ها، از یادتان رفته است. و فقط از باب تذکر خدمتتان عرض کردم.

سلام بر امام روح الله و شهیدان و سلام بر پدر بزرگوارتان. و سلام بر مقام عظمای ولایت.

التماس دعا

۱۱ اسفند ۹۰ ، ۱۵:۳۴ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

راست یا دروغ، می خواهمت آقا

غروب جمعه گذشت و غمی است نشسته بر دلم.

نه اینکه انگار دلتنگتان باشم آقا. نه اینکه انگار منتظرتان باشم آقا.

من که هیچ از شما نمی دانم؛ من که شما را نمی شناسم.

غمم بخاطر چیزهای دیگر است آقا جان.

غمگینم چون رزمنده ای، نوای بینوایی مادر شهید را فریاد زد و دلم لرزید.

غمگینم چون از "ننه علی"۱ گفتند و شرمندگی ام افزون شد.

من که حتی مادر شهدا را، مادر این سربازان بی نام و نشانت را، این فرزندان آسمانی ات را نمی شناسم؛ پس چگونه است که جمعه به جمعه، سنگ سیاه قلبم، زنگار نزدوده، شعر انتظار تو را می سراید؟

آقا ببخش که دروغ بوده زمزمه های انتظارم. اما تو که می دانی چقدر می خواهم اینها، راست ترین ادعایم باشد. پس ببخش و دروغم را حقیقت راستین زندگی و فلسفه ی زنده ماندنم قرار بده.

آقا ببخش اگر بغضم بخاطر تو نیست. اما تو میدانی چقدر ذوق دارم تا فقط به عشق تو بغض کنم. پس مرا بغضی عاشقانه و همیشگی، تا لحظه ی آمدنت، عطا کن.

آقا ببخش و بیا. بیا؛ اگر چه تاکنون از عمق وجود نخوانده ام دعای "عجّل" را. بیا؛ اگر چه هنوز در قرن ها شرمساری ات مانده ایم؛ مولا جان. آقا ببخش و فرزندانت را با کوله بار گناهشان از در توبه مران. 

ما توبه کنان آمده ایم و تو را به صفت تواب بودنت می خوانیم. ما توبه کاریم؛ بپذیرمان و بر پیشانی مان آنچنان مهر "غلام تو بودن" را بزن که در قیامت، سپیدی این نشان، سیاهی چهره مان را بپوشاند.

آقا بیا که دیری است در جهان، عدالت، برق ذوالفقار را می طلبد و نوای پر طنین "أنا المهدی" را.


۱-ننه علی که پرکشید و در آسمان ها، همسایه ی پسر شد، تازه فهمیدم او هم بوده است؛ تازه شنیدم بوی صفای اتاقکش را بر سر مزار پسرش. تازه فهمیدم مفهوم وفای مادر را به پسر، و شاید هم وفای پسر به مادر. نمی دانم شنیده بودی یا تو هم مثل من از غافلان بودی. مادری بود و تک پسری و دیگر هیچ. پسر که آسمانی شد، مادر، منزلی مناسب تر از اتاقکی کنار مزار آن جگر گوشه، نیافت. و اگر چه به اصرار دیگران، چند صباحی منزلگاهش، اندکی دورتر از مزار پسر، شد؛ اما فراق بین مادر و پسر که شدنی نیست. مادر هم پر کشید؛ دوباره یک مادر است و یک پسر و این بار تمام وسعت آسمان برایشان. خدایشان بیامرزد.

۰۵ اسفند ۹۰ ، ۱۶:۱۳ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

درد عشق

بمیرم من، ز درد عشق و غرق خون، بمیرم من

ز داغ لاله ای گلگون کفن، گلگون بمیـــــرم من


یاد مرگ زیباست؛ آن هم اگر یاد مرگی باعزّت، یاد شهادت باشد.

یاد مرگ، بیدار نگاهت می دارد و قلبت را زنده می سازد.

یاد شهادت، یاد زیباترین مرگ هاست؛ یاد کبوترانه رفتن ها، یاد عاشقانه زیستن هاست.

یاد کبوتران در پرواز، طرحی از عشق را با ترکیب سرخی خون و آبی آسمان، در قلبت قلم می زند.


اما این روزها، فضا پُر نیست از عطر یادشان؛ از هُرم نگاهشان.

نمی دانم چرا این روزها، فقط شعارشان را از همه جا می شنوم. حرفت را که می شنوند، بی حوصله انگار، فقط سر تکان می دهند و می گویند: بله. صحیح است؛ حق با شماست!!!! یعنی که انگار بس است؛ امروزه روز، هنگامه ی صحبت از چیزهای دیگر است؛ اینگونه سخن کردن ها، دیگر، از مد افتاده است.

کسی را ندیدم جز معدود نفرات، که با نشاط، در جواب بگوید: بله؛ و بلافاصله هیجان، حجم صدایش را پُر کند تا اینگونه ادامه دهد: حالا بشنو از من؛ شهیدی را می شناختم چنین و چنان...

آری، هستند کسانی که هنوز امید بسته اند به انتهای این راه؛ و می نویسند اما خسته می نویسند؛ بی حوصله می نویسند؛ قلمشان را خوب نمی تراشند و خوب نمی پردازند؛ حساب صبر مخاطب را چرتکه نمی اندازند. و این جماعت مخاطبان بی حوصله، معلوم است که سراغی ازشان نمی گیرند.

هستند کسانی که بهتر می نویسند اما انگار در شب عملیات، گیر کرده باشند؛ صدایشان زمزمه ای کوتاه است؛ بُرد صدایشان مسافتی تا نزدیک ترین مخاطب را به زحمت می پیماید؛ نوشته هایشان از بس که ریز و دورافتاده است؛ کسی نمی بیندشان.

و صد البته در این میان، هستند کسانی که زیبا، با قلمی شیوا، و صدایی رسا، می نویسند از نور عشقی که بر قلب شهدا تابید و سوی چشمانشان شد و چراغ راهشان. می نویسند و ما دورافتادگان از قافله ی یاران را چنان با قلمشان به وجد می آورند که دیگر نمی توانی جز طلب شهادت را شاه نشین خانه ی آرزوهایت کنی. هستند اینها؛ اما کم هستند.

نمی دانم کم بوده اند‌ یا کم شده اند؛ هر چه هست کم هستند.

این اصلاً برای من زیبا نیست که آنها کم شوند و ما سکوت کنیم. سکوت در برابر چه؟ کم شدن یاد نام نامی و مرام امامی شهدا؟ آن هم در وسط میدان مبارزه برای حفظ ارزش ها؟ در حضور دشمنی نامرد که در گوشه گوشه ی این میدان در کمین غفلت و سکوتمان دربرابر ضدارزش ها نشسته؟

دیگر، می نویسم. هر چه می دانم، می خوانم، می فهمم؛ دیگر می نویسم. تو هم بنویس. بگذار تا من و تو این میدان را خالی نگذاریم؛ اکنون که هنوز قلم به دستان دروازه های بهشت، فرصتی دوباره نیافته اند تا غوغا به پا کنند. بگذار نام ما نیز در زمره ی آنان ثبت شود که نیتشان احیای نام شهداست و کارشان، البته با شرمساری، نوشتن از مرام شهدا.

التماس دعا

۰۱ اسفند ۹۰ ، ۱۴:۰۴ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

چهلمین روز پرواز دو پرنده ی سبکبال

رهبر معظم انقلاب در جمع خانواده ی شهید قشقایی(هم سفر پرواز شهید احمدی روشن):

این جوانان عزیز و فداکار

مانند ستاره هایی هستند

 که هر کدامشان

 در آسمان پیروزی ملت بزرگ ایران می درخشند.


گفتنی است مراسم چهلم شهید احمدی روشن، امروز، در دانشگاه علم و صنعت با حضور حجت‌الاسلام و المسلمین محمد محمدیان رئیس نهاد نمایندگی مقام معظم رهبری در دانشگاه‌ها، غلامعلی حداد عادل رئیس کمیسیون فرهنگی مجلس شورای اسلامی، حسین قدیانی رئیس بسیج دانشجویی، جبل عاملی رئیس دانشگاه علم و صنعت و جمعی از استادان و دانشجویان این دانشگاه برگزار شد.

امید است که ما نیز با این سبکبالان سبکبار محشور شویم.

برای شادی روح شهدا، صلوات. 

۳۰ بهمن ۹۰ ، ۱۹:۱۳ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

ما هم اهل عملیم

 

یه چند نفری از دوستان، هشدار دادن مراقب باشم تا فقط حرف نزنم و پای عمل که می رسه، جا بزنم. تو پست قبلی یاد کردن شهدا رو تقدیس کردم؛ تو این پستم، هم می خوام خودم، عامل به این حرفم باشم و هم به دوستام بگم خیالتون راحت، توصیه هاتون کارگر افتاد و قضیه عملگرایی واسه ما هم جا افتاد. یعنی کلاً افتاد دیگه!

این پست تقدیم به یادگارای عزیز شهدا، خصوصاً شهید حجت الله ملاآقایی که فکر کنم تنها یادگاریش، تا الآن واسه خودش مهندس معمار موفقی شده. هر جای دنیا که هست، انشالا موفق و سعادتمند باشه و زیر سایه ی ولایت، ثابت قدم.

 گزیده ای از زندگینامه شهید با اقتباس از پایگاه اینترنتی خورشید آل یاسین:


او در ۲۸ بهمن ماه سال ۱۳۳۸ نیمه شعبان در شهر ری دیده به جهان گشود. نامش را به حرمت اسم اربابش حجت الله نامیدند. او در خانواده ای متدین و زحمتکش رشد یافت و تربیت شد. در ۷ سالگی مداح شد و هیئت علی اصغر (ع) را در پل سیمان شهرری به راه انداخت و تا زمانی که در پل سیمان زندگی می کردند، این هیئت همچنان وجود داشت.

دوران ابتدایی و راهنمایی را در مدرسه ابن سینای پل سیمان به پایان رساند و دوران متوسطه را در دبیرستان صنعتی شهرری در رشته الکترونیک که در نزدیکی پالایشگاه نفت بود، گذراند. اوقات بیکاری در کنار پدر در چیت سازی کار می کرد. دوران کودکی و نوجوانی را در شهرری گذراند ولی بعد از پایان تحصیلات متوسطه و قبولی در دانشگاه، به میرزایی ورامین نقل مکان کردند و در دانشگاه انستیتو اراک در رشته ی مهندسی الکترونیک مشغول به تحصیل شد. سال اول را با موفقیت به پایان رساند ولی سال دوم را نیمه تمام گذاشت و به گفته ی آن پیر فرزانه دانشگاه را تعطیل و پیرو خط امام (ره) گردید. بعد از انصراف از دانشگاه، از او خواسته شد به مریوان برود. سه ماهی که در آنجا بود، شخصیت شهید برای افراد شناخته شد و به او سمت فرماندهی دادند، ولی او قبول نکرد و اعتقاد داشت که بی نام و نشان باشد تا به شهادت برسد که این اتفاق هم افتاد. برای خلوت کردن با معبود خود به زینبیه ی محل می رفت، اما بعد از ساخت مسجد فاطمه الزهرا (س) میرزایی، مسجد را محل عبادت خود قرار داد. وقتی از مریوان به بازگشت، به جهاد ورامین رفت و در جهاد مشغول به فعالیت شد و از آنجا به طور ناشناسی به عنوان راننده به اهواز رفت تا اینکه به فرماندهی منصوب شد و همچنان هیچ کس از اعضای خانواده و دوستان و آشنایانش از سِمَت او اطلاعی نداشتند. تمام هشت سال دفاع مقدس را در جبهه بر علیه دشمن بعثی جنگید و سرانجام در شلمچه در نیمه شب دوم آذر ماه سال ۱۳۶۶ در سن ۲۸ سالگی شهد شیرین شهادت را نوشید و به سوی حق تعالی شتافت. محل دفن این شهید بزرگوار در بهشت زهرا (س)، قطعه ی ۴۰، ردیف ۲۲، شماره ۱۳ می باشد.

فعالیت های عمده ی او را بدین ترتیب می توان خلاصه کرد:

۱)پایه گذاری تشکیلات انجمن های اسلامی در جهاد ورامین

۲)سرپرستی بسیج شهرک آزادیه (میرزایی ورامین)

۳)تأسیس هیئت علی اصغر (ع) در پل سیمان در شهرری

۴)فرماندهی مهندسی – رزمی جهاد استان تهران

فرازی از وصیت نامه ی شهید:

«برای من گریه نکنید، به یاد حضرت زینب (س) باشید.»

از سروده های سردار شهید حجت ملا آقایی:

مسلخ عشق تجلیگه محبــوب دل است
به تماشای رخ یار عجــــــولانه شتاب

می گلرنگ شهادت بچش از ساغر عشق

وانگهی در شرر شمـــع چو پروانه شتاب

 با شهـــیدان ز دل خاک به معراج یقین

مه صفت هاله برافشان و شهیدانه شتاب

 سیــنه ات گر شود آماجگه خنجر خصم

خنجر از دست منه و بر صف بیگانه شتاب

 بارش تیـــــــر کجا، همت عشاق کجا

زیر بــاران پـــــی منزلگه جانانه شتاب

۱۱ بهمن ۹۰ ، ۱۳:۱۲ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

ما در کجای این ناکجاآبادیم؟

 

دوست داشتم ببینمش. دوست داشتم بیشتر بشناسمش. آخه هیچ یه ساله هم نبودم که پر کشید. ...

اما هر چی بیشتر ازش می پرسیدم، کمتر به نتیجه می رسیدم. یادمه حتی یه بار از داداشش شنیدم که با تمسخر می گفت:

به اون که نمی گن شهید! سرباز بوده؛ بردنش اجباری! حالا تو جبهه یه نارنجکی هم خورده!

شاهرگ غیرتم زد بیرون. اگه قتل نفس، حروم نبود، حتماً فی المجلس، اون آدم مغرض رو می کشتم؛ حتماً.

"آخه بی انصاف، تو که برادرشی، و تازه از قِبَل اعتبار اون، به یه وجهه ی دنیایی رسیدی، و حالا داری با بی معرفتی اینطور می گی، خب معلومه که یاد و یادواره ی شهدای جان بر کف رو دیگه باید به گورستون تاریخ سپرد."

 ...

 دوست داشتم ببینمش. دوست داشتم بیشتر بشناسمش. آخه هیچ یه ساله هم نبودم که پر کشید. ...

هر چی بیشتر ازش می پرسیدم، بیشتر از پیش، شیفتش می شدم. خدای من! چه روحیاتی! کاش ما بازموندگانشونم فقط یه ذره، رنگ و بوی اونا رو به خودمون گرفته بودیم. بابام هر بار که اشتیاقمو نشون می دادم، با هیجان زیاد، از یه ماجرای جدید مربوط به دوست شهیدش می گفت، و دری جدید رو به دنیای خوبیای اون پرنده ی سبکبار به روم باز می کرد.

مراسم یادبودش بود، منم مدت ها بود که می خواستم با دختر اون انسان بزرگ و آسمونی، آشنا شم؛ یه کم استرس داشتم. اما همین که "فاطمه" رو دیدم، اونقدر، پاک، معصومانه و متواضع، دستاشو که تو دستام گرفتم و به صورتش که زل زدم، انگار به منبع آرامش و انرژی وصل شدم. تا ساعت ها شارژ شده بودم. وای خدای من! این دختر، عجیب، رنگ و بوی باباشو داشت. همون رنگ و بویی رو که از حرفای بابام شنیده بودم، از ده فرسخی، تو ظاهر و رفتار این دختر، به چشم دیدم.

...

نباید شهدا را فقط یاد کرد! باید آنگونه در عمل، از وصیت و سیره شان دنباله روی کنیم که به برکت آبروی آنها ما نیز آبرومند شویم.

من چه می گویم؟ مگر ما هیچ هم از شهدا می دانیم؟ در میان خیل جماعتی که به خیال خامشان، خود از بی اعتبار کردن نام شهید، به نان و نوایی می رسند، در این غفلت سرا، مگر مجالی برای آوردن حتی نام نامی شان هست که بتوان، اندک فرصتی برای تفحص در راه و رسمشان، ایجاد کرد؟!

و در این عصر خاموشی و فراموشی، چه مقدس است، کار آن کسی که هر چند سهمی کوچک را از بار این رسالت بزرگ، رسالت معرفی راه و رسم آسمانی آسمانیان سفر کرده، بر دوش گرفته باشد!

 خداوند بر توفیقشان بیفزاید. و قلمشان را توانمندتر و فریادشان را رساتر گرداند.

۱۱ بهمن ۹۰ ، ۱۳:۰۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰