در اصفهان مردی می زیست از شیعیان، هم عصر امام هادی(ع)، به نام عبدالرحمن. از او دلیل گرویدنش به تشیع را پرسیدند و چنین حکایت کرد:
من مردی فقیر اما باجرئت بودم. اهل اصفهان برای تظلم مرا نزد متوکل فرستادند. روزی متوکل در خانه اش، امر به احضار علی بن محمدبن الرضا، کرد. از آن مرد پرسیدم که کیست؟
گفتند از علویون است و امامش می خوانند. ممکن است متوکل به قصد قتل او، احضارش کرده باشد.
من برجای ماندم تا این مرد را ببینم. ناگهان شخصی سوار بر اسب پیدا شد و مردم به احترامش، در راست و چپ صف کشیدند.
محبتی از او بر دلم جاری شد و برایش دعا می کردم تا خدا شرّ متوکل را از او دفع کند.
آن جناب، بی آنکه به چیزی جز یال اسب خود بنگرد از میان مردم گذشت و به من رسید. آنگاه رو به من گفت: خدا دعایت را مستجاب و عمرت را طولانی و مال و اولادت را بسیار گرداند.
من لرزیدم و افتادم. چون دوستانم احوالم را پرسیدند گفتم: خیر است.
به اصفهان که بازگشتم خداوند مال بسیار و ده اولاد به من عطا فرمود و عمرم از هفتاد سال تجاوز کرده است و من قائلم به امامت کسی که از دلم خبر داد و دعایش در حقم مستجاب شد.
گفتند از علویون است و امامش می خوانند. ممکن است متوکل به قصد قتل او، احضارش کرده باشد.
من برجای ماندم تا این مرد را ببینم. ناگهان شخصی سوار بر اسب پیدا شد و مردم به احترامش، در راست و چپ صف کشیدند.
محبتی از او بر دلم جاری شد و برایش دعا می کردم تا خدا شرّ متوکل را از او دفع کند.
آن جناب، بی آنکه به چیزی جز یال اسب خود بنگرد از میان مردم گذشت و به من رسید. آنگاه رو به من گفت: خدا دعایت را مستجاب و عمرت را طولانی و مال و اولادت را بسیار گرداند.
من لرزیدم و افتادم. چون دوستانم احوالم را پرسیدند گفتم: خیر است.
به اصفهان که بازگشتم خداوند مال بسیار و ده اولاد به من عطا فرمود و عمرم از هفتاد سال تجاوز کرده است و من قائلم به امامت کسی که از دلم خبر داد و دعایش در حقم مستجاب شد.
برگرفته از کتاب منتهی الآمال
و افسوس که حکمت در طبع فاسد، اثر نخواهد کرد.