بسم الله
م خواهنده - آذر93
بسم الله
م خواهنده - آذر93
بسم الله الرحمن الرحیم
در محضر عشق امتحان می دادی
گویی که به خاک آسمان می دادی
ای شهره ی آسمان هفتم چه غریب
آن شب به دل شلمچه جان می دادی!
بسم الله الرحمن الرحیم
قاسم، شهد شهادت مکید و کندوی عشق را عسل بخشید.
قاسم الان 13 سال دارد. دو ساله بود که پدرش را مسموم کردند و حق قربی را به نیکویی!! پاس داشتند.
بسم الله الرحمن الرحیم
عباس ، ماه بنی آدم،
فلسفه ی بودنش را فدای حسین کرد!
بسم الله الرحمن الرحیم
زینب، در آخرین منزل حسین، سر برخاک گذاشت.
زینب، خواهر حسین نبود! حسین، برادر زینب نبود! حسین امام زینب بود و زینب شیعه حسین!
شیعه تا شنید امامش شعری زمزمه می کند که هنگامه رفتن نزدیک است ...
بسم الله الرحمن الرحیم
و حسین روزی به خانه حسن آمد و نشست و صحبتهایی شد و بناگاه سکوت همه خانه را گرفت! و باز هم سکوت! سکوت!
بیکباره بغض آنچنان گلوگیر حسین شد که سیلاب اشک گونه هایش را درنوردید و در محاسن سیاهش فرو رفت! حسن شگفت زده از این گریه نابهنگام!
- «چرا می گریی؟ ای ابوعبدالله! نبینم گریه ات را جان برادر!»
+ «می گریم برای آن فردایی که سم، همه تنت را به سبزی کشانده! و تو لخته های جگر را درون تشت می ریزی!»
- «برای من گریی؟! سمی در کوزه ای مخلوط با شربت؟! و با احترام که به دستم می دهند؟! و خواهرم کنار بالینم و تو و دیگرانی که دوستشان می دارم؟! برای سبزی تنم می گریی؟! تنی که زخمی ندارد؟! برای خونهای درون تشت می گریی؟! می خوای از تشتی دیگر برایت بگویم؟ بدان ای جان برادر که روزی مثل روز تو نیست! و شبی همچون شب تو! و ماهی همچون ماه تو! و دشتی مثل دشت نینوا، طف، کربلا!
در آن روز سی هزار گرگ نیامده اند تا احترامت کنند و زهری را با شربتی درآویزند و در کوزه ای سرد تقدیمت کنند و خود عزادارت شوند و زیر شانه های خواهرت را بگیرند و از کنار بالینت دورش سازند و بدنت را روی دستان دوست و دشمنت ببرند و کمی دورتر از گور آخرین پیک آسمان، بخاک بسپارند!
سی هزار کفتار آمده اند تا گوشتت را زیر سم اسبهایشان از استخوانت جدا سازند و آنچنان تو را بکوبند تا اثری از تنت نماند و دیگر نشود گفت هزار زخم بر تنت نشست یا هزاران! مگر دیگر فرقی می کند وقتی بند انگشتت را بریدند تا انگشتریت را بروبند؟! بر من می گریی ای جان برادر؟!»
و حسین بر تابوت تیر خورده حسن و کفن پاره شده اش می گریست و ...
یاس حسن، عبد الله، زمانی برای دفاع از عمو آمد که پشت حسین را بر خاک زدند و آن شمشیر و آن دست و آن ناله:
«عمو!»
و آن پیر خسته: «جان عمو! جدت با جامی از کوثر انتظارت را می کشد!»
و شاخه ی پر یاس، این چنین بر شانه حسین آویز شد!
لا یوم کیومک یا ابا عبد الله!
نقل از وبلاگ یه چیزایی
بسم الله الرحمن الرحیم
مظهر احسان و جود خالق یکتا علیست
نور بخش ماه و خورشید جهان آرا علیست
در میان کل مردان ز ابتدا تا انتها
در مقام همسری، زیبنده ی زهرا، علیست
مراسم شب عروسی حضرت زهرا علیها السلام
در شب عروسی علی و فاطمه علیها السلام،
وقتی آفتاب غروب کرد رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم دستور داد فاطمه
علیها السلام را برای رفتن به خانه شوهر آماده کنند و به زنان مهاجر و
انصار و دختران عبدالمطلب فرمود او را همراهی کنند و با خوشحالی شعر
بخوانند و تکبیر بگویند، ولی چیزی را که موجب ناخشنودی خداوند است به زبان
نیاورند.
فاطمه علیها السلام را سوار ناقه ای کردند و زمام آن را سلمان در دست گرفت.
رسول
خدا و حمزه و عقیل و جعفر و افراد دیگری از اهل بیت به دنبال ناقه عروس به
راه افتادند. در این هنگام جبرئیل و میکائیل و اسرافیل با جمع زیادی از
ملائکه به زمین نازل شدند.
جبرئیل تکبیری سر داد. میکائیل و اسرافیل، و سپس همه ملائکه تکبیر گفتند.
رسول خدا هم تکبیر گفت و سلمان هم پس از او تکبیر گفت، و به این ترتیب، تکبیر گفتن در شب عروسی « سنت » شد.
وقتی
به خانه علی علیه السلام رسیدند، رسول خدا چادر را از صورت زیبای زهرا
علیها السلام کنار زد و دست او را گرفت و در دست علی علیه السلام گذاشت و
فرمود:«خداوند به تو مبارک گرداند. ای علی، فاطمه برای تو همسری خوب است و
ای فاطمه، علی هم برای تو خوب شوهری است.»
حضرت امیرالمؤمنین علی علیه السلام پس از
خواستگاری از فاطمه زهرا علیها السلام و شنیدن پاسخ مثبت از بانوی اسلام،
زره خود را فروخت و پولش را نزد رسول خدا برد. پیامبر هیچ سؤالی از مقدار
پولها نفرمود.
فقط مشتی از آن پول را برداشت و به بلال حبشی داد و فرمود:
« برای فاطمه عطر بخر.»
سپس با دو دست خود مشتی دیگر برداشت و به ابوبکر داد و فرمود:
« برای فاطمه لباس و اثاث منزل تهیه کن.»
و عمار یاسر و چند نفر دیگر را برای کمک به او روانه فرمود.
صورت جهیزیه فاطمه علیها السلام عبارت بود از:
پیراهن به هفت درهم
روسری به چهار درهم
حوله خیبری
تختی از برگ خرما
دو فرش کرباس
چهار متکای پوستی
پرده پشمی
حصیر
آسیاب دستی
طشت مسی
مشک چرمی
قدح شیر
مشک کوچک
کوزه سفالی دهن گشاد
دو کوزه گِلی
سفره چرمی.
وقتی جهیزیه را نزد رسول خدا آوردند، پیامبر نگاهی به آن کرد و اشک در چشمان مبارکش حلقه زد. آنگاه سر خود را به آسمان بلند کرد و عرضه داشت:« خداوندا به این قوم که بیشتر ظروفشان گِلی است، برکت عنایت فرما.»
منبع:daneshnameh.roshd.ir
اندکی پیش فراخوانی بود؛
که اهالی همگی بشتابید،
شهرما خانه ی ما گشت فراموش؛
دگر باید گفت:
شهر ما خانه ی موش...
خنده ای کردم و گشتم نگران:
که چرا چهره ی این شهر، چنین آلوده است؟
قلبم اما لرزید...
اندکی می ترسید...
زیر لب زمزمه ای کرد ، سکوتش بشکست...
دلم از خود پرسید:
"تومگر خود پاکی؟
که در اندیشه ی آلودگی این خاکی؟"
راست می گوید دل...
ما که از موش فراری هستیم،
مگر از او متفاوت هستیم؟
ما چه داریم که می پنداریم
برتریم از حیوان؟
نام ما چیست عزیزان؟ انسان؟
ما خود انسانیم؟
او که باشد پر از عقل، پر از احساس و شعور،
قلبش آیینه ی نور؟
بله...
ما انسانیم...
اندکی باهوشیم...
برتر از این موشیم!
این همه هوش و ذکاوت داریم،
لیک ناهشیاریم...
غرق خوابیم و می پنداریم،
که همه بیداریم!
ما همان انسانیم...
که پر از نسیانیم.
دلمان غرقه ی دنیای مَجازی شده است.
سرمان گرم به بازی شده است.
یادمان هست که عاشق باشیم.
یادمان رفت که معشوق که بود!
جاعل ظلمت و نور، خالق بود و نبود،
مگر او غایب بود؟!
که شدیم عاشق خلق و ننمودیم عبور؛
نشدیم عاشق حق.
ما نبستیم هنوز...
کوله بار سفر آخرمان...
سفری پرخطر از قعر زمین تا بلندای حضور.
عیب ما در اینجاست...
ما نکردیم عبور...
ظلمت عشق مجازی دلمان را بلعید؛
روزنی بود در آن،
روزن نور، چراغ امید...
لیک ما غافل از آن،
همچنان سرگردان...
در هجوم ظلمت گمراهی...
گویی هم پیمان شب،
یک صدا تسلیم این دیو سیاهی...
پیش می رانیم اما،
با چراغی خاموش...
انتهای راهمان هم نیست چیزی جز تباهی...
وقت آن است که منصف باشیم...
نام ما چیست عزیزان؟ انسان؟
آه از این انسان...
بی نام-پاییز 90