بسم الله الرحمن الرحیم
عباس ، ماه بنی آدم،
فلسفه ی بودنش را فدای حسین کرد!
آهای عقیل! زنی را می شناسی که از خاندان شجاعان باشد و شیرپسرانی بیاورد؟
من که نیستم در آن وادی پرگرگ که ذوالفقارم فغانشان را به آسمان برد، می خواهم شیرپسرانی این چنین کنند!
و این چنین شد که فاطمه، شد ام البنین با چهار شیرپسر که همه پسران خورشید بودند: عثمان، جعفر، عبد الله و عباس.
در این میان عباس، به فضلیتی برتری یافت و ابوالفضل شد که دلِ تفتیده های طف، غبطه اش خوردند.
تفتیده های طف، گوی کرنش بر خورشید را از همه شهیدان ربوده بودند و ابوالفضل در این میان بیشتر ربوده بود تا بسیار دل ربوده باشد از همه آنها که مُهجه بدست در صف قربانی اند.
عباس آماده نبردی میشد که قد رشیدش را و قلب نترسش را از فاطمه کلبی و از علی محمدی به ارث برده بود. انتظار بود آنچنان به جماعت انبوه گرگ بزند که ملخ ها شوند در تندر باد! ولی ...
حسین از او خواست همه مقدراتش را بر هم زند و از خیال مبارزه بیرون آید و برای بعد رفتن حسین، برای تشنگی اطفال که معلوم نبود دشمنان کی و چقدر به آنها آب و نان دهند فکری بکند.
عباس چه بجنگد و یا که نه، از این انبوه لشگر سایه ها چیزی کاسته نمی شد. ولی ذراری رسول خدا شاید از عطش نمی مردند.
همان مشک حسین را بر دوش انداخت و با همراهی حسین به انبوه کمانداران زد تا به میان شریعه رسید و شاید هم دشمن با خود گفت بگذارید بیاید و مشکش را پر کند، هنگامه برگشت داغ آب را بر دلش می گذاریم و بعد داغش را بر دل حسین خواهیم گذاشت.
و این گونه شد که هر دو داغدار شدند و شرم این داغ باعث شد که خود بخواهد قبرش در جمع اصحاب نباشد. خود را مقصر می دانست. با احساس تقصیر به آستان حسینی چشمانش را بست و این چنین شد که شد باب الحسین.
باب الحسین، باب اظهار تقصیر به درگاه ربوبی است که حسین جلوه اوست. تقدیر عباس این چنین رقم خورد و عجب تقدیری!! و چه عمیق می دید پدرش!
و عباس شد قمر ستارگان هاشمی! و قمر همه نورش را از حسین دارد و این اوج فروتنی، می شود مهتاب شبهای من و تو که راه را بیابیم و شبهای غیبت، بهانه گمگشتیمان نباشد!
من که نیستم در آن وادی پرگرگ که ذوالفقارم فغانشان را به آسمان برد، می خواهم شیرپسرانی این چنین کنند!
و این چنین شد که فاطمه، شد ام البنین با چهار شیرپسر که همه پسران خورشید بودند: عثمان، جعفر، عبد الله و عباس.
در این میان عباس، به فضلیتی برتری یافت و ابوالفضل شد که دلِ تفتیده های طف، غبطه اش خوردند.
تفتیده های طف، گوی کرنش بر خورشید را از همه شهیدان ربوده بودند و ابوالفضل در این میان بیشتر ربوده بود تا بسیار دل ربوده باشد از همه آنها که مُهجه بدست در صف قربانی اند.
عباس آماده نبردی میشد که قد رشیدش را و قلب نترسش را از فاطمه کلبی و از علی محمدی به ارث برده بود. انتظار بود آنچنان به جماعت انبوه گرگ بزند که ملخ ها شوند در تندر باد! ولی ...
حسین از او خواست همه مقدراتش را بر هم زند و از خیال مبارزه بیرون آید و برای بعد رفتن حسین، برای تشنگی اطفال که معلوم نبود دشمنان کی و چقدر به آنها آب و نان دهند فکری بکند.
عباس چه بجنگد و یا که نه، از این انبوه لشگر سایه ها چیزی کاسته نمی شد. ولی ذراری رسول خدا شاید از عطش نمی مردند.
همان مشک حسین را بر دوش انداخت و با همراهی حسین به انبوه کمانداران زد تا به میان شریعه رسید و شاید هم دشمن با خود گفت بگذارید بیاید و مشکش را پر کند، هنگامه برگشت داغ آب را بر دلش می گذاریم و بعد داغش را بر دل حسین خواهیم گذاشت.
و این گونه شد که هر دو داغدار شدند و شرم این داغ باعث شد که خود بخواهد قبرش در جمع اصحاب نباشد. خود را مقصر می دانست. با احساس تقصیر به آستان حسینی چشمانش را بست و این چنین شد که شد باب الحسین.
باب الحسین، باب اظهار تقصیر به درگاه ربوبی است که حسین جلوه اوست. تقدیر عباس این چنین رقم خورد و عجب تقدیری!! و چه عمیق می دید پدرش!
و عباس شد قمر ستارگان هاشمی! و قمر همه نورش را از حسین دارد و این اوج فروتنی، می شود مهتاب شبهای من و تو که راه را بیابیم و شبهای غیبت، بهانه گمگشتیمان نباشد!
منبع:
http://www.askdin.com/thread20975.html
http://sar252.mihanblog.com/