بسم الله الرحمن الرحیم

و حسین روزی به خانه حسن آمد و نشست و صحبتهایی شد و بناگاه سکوت همه خانه را گرفت!  و باز هم سکوت!  سکوت! 

بیکباره بغض آنچنان گلوگیر حسین شد که سیلاب اشک گونه هایش را درنوردید و در محاسن سیاهش فرو رفت!  حسن شگفت زده از این گریه نابهنگام! 

- «چرا می گریی؟ ای ابوعبدالله! نبینم گریه ات را جان برادر!»

+ «می گریم برای آن فردایی که سم، همه تنت را به سبزی کشانده! و تو لخته های جگر را درون تشت می ریزی!» 

- «برای من گریی؟! سمی در کوزه ای مخلوط با شربت؟! و با احترام که به دستم می دهند؟! و خواهرم کنار بالینم و تو و دیگرانی که دوستشان می دارم؟!  برای سبزی تنم می گریی؟! تنی که زخمی ندارد؟!   برای خونهای درون تشت می گریی؟! می خوای از تشتی دیگر برایت بگویم؟  بدان ای جان برادر که روزی مثل روز تو نیست! و شبی همچون شب تو! و ماهی همچون ماه تو! و دشتی مثل دشت نینوا، طف، کربلا!

در آن روز سی هزار گرگ نیامده اند تا احترامت کنند و زهری را با شربتی درآویزند و در کوزه ای سرد تقدیمت کنند و خود عزادارت شوند و زیر شانه های خواهرت را بگیرند و از کنار بالینت دورش سازند و بدنت را روی دستان دوست و دشمنت ببرند و کمی دورتر از گور آخرین پیک آسمان، بخاک بسپارند! 

سی هزار کفتار آمده اند تا گوشتت را زیر سم اسبهایشان از استخوانت جدا سازند و آنچنان تو را بکوبند تا اثری از تنت نماند و دیگر نشود گفت هزار زخم بر تنت نشست یا هزاران! مگر دیگر فرقی می کند وقتی بند انگشتت را بریدند تا انگشتریت را بروبند؟!  بر من می گریی ای جان برادر؟!»

و حسین بر تابوت تیر خورده حسن و کفن پاره شده اش می گریست و ... 

یاس حسن، عبد الله، زمانی برای دفاع از عمو آمد که پشت حسین را بر خاک زدند و آن شمشیر و آن دست و آن ناله: 

«عمو!»

و آن پیر خسته:  «جان عمو! جدت با جامی از کوثر انتظارت را می کشد!» 

و شاخه ی پر یاس، این چنین بر شانه حسین آویز شد!


  لا یوم کیومک یا ابا عبد الله!


نقل از وبلاگ یه چیزایی