شب های نا امیدی،
تاریک تر از لایه های ظلمت زده ی اعماق دریا
و طولانی تر از شب های یلداست.
و ظالمانه تر از آن،
شبحی است که "استکبار" می خوانندش.
آن هنگام که بر قلبت سایه ی ابلیس را می افکند؛
و دست های جنایتکارش، حلقه ی اسارتی برای گلویت می سازند.
و تو حتی نمی دانی این احساس خفگی،
از همان حس پلید و خونخوار، استکبار است؛
یا از نسل آن بغضی که سال ها پیش، با جرعه ای عطش، کنج خرابه ی فراموشی فروخوردی؟
پرده ی سیاه را کنار بزن.
این جسم، "تو" نیستی؛ این تنها جسم سیاهی است که هیچ از تلألؤ آفتاب حقیقت را بازنمی تاباند.
پرده را کنار بزن؛
ماورای این پرده، همه چیز، دیدنی است.