گاهی مثل امروز، خیلی جدی می نشینم و می اندیشم که اینطور نمی شود؛ باید پولدار شوم.
اما امروز ذهنم جز به طنز با من سخن نمی گوید و هر چه التماس می کنم که همراه ناحسابی، راهکاری آخر. راهکاری که من بتوانم پولدار شوم.
اما این طناز ناحسابی، فقط راه هایی را پیش نهاد می دهد که...
می گوید سود در باغ پسته است.
اما هر چه می گویم پیش از من باغ ها را خریده اند و دیگر چیزی به من نمی رسد، به خرجش نمی رود که نمی رود.
تازه کوتاه هم که بیاید می گوید: اختلس یختلس اختلاس...
که آن هم هر چه می گویم حرام است، قبول نمی کند. می گوید: "پس چرا فلان مسلمان، اختلاس کرده است؟ تو بگو نمی توانی بالا بکشی و خارج نشین شوی؛ بگو طاقت دوری از مادر نداری؛ نگو حرام است.
باشد. حالا که اینقدر وابسته ای؛ برو نماینده مجلس شو؛ نانت در روغن است."
لحظه ای می اندیشم؛ آخر پیش نهادش، قابل تأمل است. نیست؟
اما مگر به این سادگی است؟ من جده ی کنکور ارشدم و مدرک فوق ندارم! تازه آن را هم که بگیرم؛ مگر نماینده شدن، و بالاتر از آن، نماینده ی ملت ماندن، کشک است؟
نه اینطور نمی شود. و من هم که باید پولدار بشوم.
اصلاً دیگر با چشمانم مشورت می کنم.
شما نظرتان چیست، چشمان ضعیفه؟
چشم هایم می چرخند سمت لواشک فروش اتوبوس؛ که الحق، چه فروشی دارد!
آری! لواشک می فروشم.
اینطور لااقل بار سنگین یک ملت، بر دوشم سنگینی نمی کند.
کوله ام را از لواشک هایی پر می کنم که برق شادی را به چشمان مسافران هدیه می دهند. گران هم که نفروشم؛ احتکار هم که نکنم؛ حق الناس را هم که حواسم باشد، نانم در روغن است؛ شاید نه در این دنیا؛ اما در آن دنیا حتماً پولدار خواهم بود.
می توانم باغ پسته ی بهشت که هیچ، بانک خصوصی هم در آنجا، بخرم.