این واقعیت را بپذیر که هر قصه سرانجام در نقطه ای به پایان می رسد و این واقعیت را هم که اگر قصه ای تمام نشود ، قصه ای تازه آغاز نمی شود . و من و تو در تمام عمر در اندیشه قصه های نو بودیم و آغازهای نو ... مارال ! تمام شدن مساله ای نیست ، چگونه تمام شدن ، مساله ی ماست .
(اقتباس از آتش بدون دود؛ خطاب شهید آلنی به همسر انقلابیش، مارال)
امشب اگر چه نباید می بودم؛ اگرچه نمی خواستم بیایم؛ اما هوس صحرا نگذاشت و نمی گذارد.
امشب دلم عجیب با صحراست. در این اتاقک محقر، بوی صحرا را می شنوم از خنکای این شب شاید تاریک اما با تابش مهتاب عشق، روشن.
امشب شاید انعکاس ناله های آرتا و فریاد مارال است؛ شاید برق نگاه آیناز است؛ و شاید یاد دوباره از شهید آلنی، که بیقرارم کرده است.
شاید بگویی آن فقط یک داستان بود و اسم ها هم تزئینی! اما نه دوست خوبم؛ اسم ها حتی اگر واقعیت نداشته باشند؛ نمادند.
آلنی، آیناز، مارال و آرتا، بوده اند؛ یا بهتر است بگویم آلنی ها، آرتاها و مارال ها بوده اند در همیشه ی تاریخ صحرا، در میان قوم دلیر ترکمن. همه شان در صحرا رشد کرده، با غم صحرا گریسته و در شادی اش پایکوبی کرده اند؛ و در زورآزمایی های مکرّر، با درخت خرافات زمانه ی خود، استوارتر شده اند؛ آن سان، که مرد و زنشان، مردانه در برابر زور و ظلم زمانه ایستاده اند، می ایستند و خواهند ایستاد.
امشب دلم عجیب، مظلومیت آلنی را فریاد می کند.
درونم چون غربت صحرا، بغض است بر روی بغض، اشک است کز چشم دل می جوشد اگر چه از دیده، چون سیل، نمی خروشد.
فردا رویش درخت بالنده ی انقلاب، این یادگار عزیز خون شهیدان را جشن می گیریم. فردا روز پیروزی رشادت مردان خداست؛ مردانی که شاید از جنس زن هم بوده اند؛ اما آنجا که دشمن، آهنگ اماته ی حق می کند؛ دیگر، جنس مهم نیست؛ رنگ و نژاد، عقیده و سلیقه، مهم نیست؛ مرد و زن، دوشادوش هم، حماسه ای از نبرد حق و باطل را تاریخی می سازند. و فردا، روز انجام است. روز مرگ باطل، روز احقاق حق. فردا روز تمام ایران است. فردا روز صحراست. روز تبریز است. روز ورامین. روز قم، یزد و همدان؛ فردا روز جای جای ایران است.
کمی از صحرا گفتم؛ اگرچه نه حق مطلب را؛ که جسارت است به قلم خود مجال دهم تا دفتر مشق امشبش را با بیان ناقصی از آن شکوه وصف نشدنی سیاه کند. فریاد من، حتی آه ناچیزی نخواهد بود تا دودی باشد بر آن آتش بدون دود. باری، بهرحال، بی انصافی است نامی از خطه ی ترکمن آوردن و یاد دلاورمردانشان را پاس داشتن اما یاد نکردن از بزرگان مبارزه در خطه ی شمال، این آسمانیان جنگل نشین اما دریادل.
خدایت بیامرزد میرزا کوچک خان؛ نمی دانم چرا باید کوچک خان صدایت کنیم؛ تو از همه ی ما بزرگ تری و نامت شاید فلسفه ی تواضع توست. نمی دانم. چون از تو بیش از این نمی دانم که بزرگی بودی و بزرگیت از جنگل های شمال هم فراتر رفت و شهادتت، اجری درخور بود برای این بزرگی ات. خوشا به سعادتت و ما راهم دعا کن.
باز هم صحرا، اما، نمی دانم از صفای آن بنویسم یا از فردا و انقلاب ایران در دل های انقلابی شقایق هایش؟ ببخش اگر فقط از صحرا می نویسم؛ این، برای من، تنها نمادی است از عشق به ایران عزیز؛ عشق ورزی با حق و سنگر گرفتن زیر لوای ولایت.
صحرا برای من، یعنی هر جا که خانه، خانه اش، چادر، چادرش، عشق را به اشارتی، دریافت تا در دل ها، نیز صحرا، صحرا، انقلاب به پا کنند. آنجا که شقایق، شقایق، مردان رشید داشت و زنان شیردل، با دل هایی دریا، دریا، بزرگ؛ که در آنها اختلافات من و تویی، اختلافات قومی، قبیله ای و حتی بزرگتر از آن از اختلافات مذهبی، بسان کاهی بود در پای کوهی.
همدلی، رساترین فریاد شب و روز صحراست؛ هیچ تفاوت ندارد مسلمان و شیعه باشی یا نه، حتی ترکمنی و از خاندان های با اصالت چون آق اویلر باشی یا نه. بار سنگین این رسالت، در مبارزات حق گرایانه شان بر ضد رژیم ستم شاهی، مساوی بر دوش همگان، تقسیم خواهد شد. همدلی، شعار شور انگیز صحراست؛ و ان شاء الله ماندگارترین شعار تمام ایران، باقی خواهد ماند تا سحر که فجر انقلاب را به فرج مولایمان پیوند بزنند.
اللّهم عجّل لولیّک الفرج