بسم الله الرحمن الرحیم
این رسم روزگاران است که وقتی دیگر سبز نبودی بروی زیرا بنیادت سست و در مقابل اولین باد خزان، مقاومت نخواهی کرد.
سبز پسته ای، سبز سیر، زرد و سفید همه رنگهای خدایند. الهی که سبز که می آیی، همچو مشکی پوشانِ عزادارت مشکی نروی.
پاییز آغاز کاشتن، آغاز دانش، آغاز رفتن. و بهار آغاز رویش. و بی کاشت، چیزی نخواهد رویید. هر فصلی را حکمتی است. تا هستی حکیم باش و مثل حکیم ببین و با جهانی که اندکی بازی در آن نیست، سفیه ننگر!
انسان رهگذر، می شنود صدای رفتن را زیر پایش وقتی بر برگهای محتضر پا می گذارد ولی انگار خوشش می آید. چرا در تشییع مرده ای می خندی؟
مرگ خوب، خوبیش این است که یکباره نمی آید. گامهایش را می توانی از دور بشنوی. فرصت خواهی داشت بار و بنه را ببندی. خداحافظی هایت را بکنی. به بعضی بگویی حلالت کنن. دعایت کنن. بیادت باشن. فصلی برای آمدن و فصلی برای ماندن و فصلی برای رفتن و فصلی در انتظار باز آمدن. این است راز چهار سجده و چهار فصل زندگی.
از فصل زرد زندگی به آرامی عبور کنی همه جا سفید می شود و چه زیباست که لباس سفید، هم لباس تهنیت است و هم تعزیت.
و شما ای برگهای مهربان که نور خورشید را به من می رسانید! خسته نباشید! خیلی ممنونم از شما! دیگر وقت رفتن است! کسان دیگر خواهند آمد. درختها محکوم به ماندنند ولی شما می توانید بروید. شما روح جهانید. می آیید و می روید ولی ما درختان، خواهیم ماند تا شما را ببینیم و محک زنیم. خب دیگر خوش آمدید. خداحافظ