بسم الله الرحمن الرحیم

شاید واقعی نباشد، اما آنقدر حقیقت است که مشابهش را در واقعیت های زندگی مان، کم ندیده ایم:

برداشت اول:

نادر مشتش را محکم روی میز کوبید و بار دیگر فریاد کشید:

- گفتم چشم ازش برندارین. حالا تو این شلوغی از کجا پیداش کنیم؟ نوشین، چی شد پس؟  کیفشو پیدا کردی یا نه؟

نوشین سراسیمه از اتاق بیرون آمد:

-داداشم، حالا حرص می خوری دردی دوا میشه؟ ما اومدیم پابوس امام رضا؛ خودش مراقب مادر هست.

نادر دوباره برآشفت اما نیما مداخله کرد تا فضا را کمی آرام تر کند.

-آبجی این حرف ها رو ولش کن؛ کیفش چی شد؟

-همینجاس. البته کیف پولشو با خودش برده. به من گفته بود نذری کرده حتماً رفته ادا کنه نذرشو قربونش برم. غصه نخور داداش نادر.

سعی می کرد نگرانیش را از برادر مخفی کند؛ برای همین به او نگفت که مادر یادش رفته نام و نشانی زائرسرا را باخود ببرد.

-د آخه، خواهر ساده ی ما رو باش! مامان اگه هوش و حواس درست حسابی داشت، ما غصه نداشتیم که نوکرشم هستیم. آخه از تهرون که می اومدیم دیدین باهاش شرط کردیم تنها بیرون نره. اگه گم بشه...

نوشین لیوان آبی دست نادر داد. و خواست چیزی بگوید که به اشاره ی او ساکت شد. نادر لیوان را با بی میلی گرفت و روی میز گذاشت و ادامه داد:

- اقلاً نذاشت یه بار با هم بریم مسیرو  یاد بگیره. نمیدونم این چه نذری بود، که بایستی هنوز از راه نرسیده، اداش میکرد.

نیما سری تکان داد و با لحنی آرام گفت:

-مامانه دیگه. میشناسیش که...

نادر آرام نمی گرفت. نوشین را صدا زد تا خریدهای او را داخل یخچال بگذارد و خودش باعجله شروع به پوشیدن کفش هایش کرد تا به جستجوی مادر برود. در همین لحظه زنگ اتاق به صدا درآمد. خودش در را باز کرد و با دیدن چهره ی مادر، نفسی به آسودگی کشید.

-آخه مادر من...

... ... ...

برداشت دوم:

حرم بسیار شلوغ بود. اکرم، چادرش را محکم گرفته بود و آرام آرام جلو می رفت . اسکناس ها را محکم در دست می فشرد و یا رضا کنان، آهسته اشک می ریخت.

سختی سال های پیش را به خاطر می آورد، که به خاطر ضعف بینایی بعد از آن تصادف وحشتناک، حس می کرد سربار فرزندان خود شده است. پارسال، درست روز تولد امام رضا، نذر کرده بود اگر سوی چشمانش برگردد، با فرزندانش به پابوس امام بیاید و پولی را نذر حرم کرده بود. و چندماه بعد که پزشک معالجش نیز از روند بهبوی چشمان مادر، متعجب مانده بود، مصمم شد تا نذر خود را ادا کند.

گرفتن اجازه ی نیما از مدرسه کارسختی نبود. نوشین هم که واحدهای سنگینی را در آن ترم برنداشته بود. تنها مساله کار نادر بود که آن هم براحتی حل شد. نادر علاوه بر مرخصی، توانست از طریق اداره با مسئولین زائرخانه ای در مشهد هماهنگ کند و مشکل اسکانشان هم بهمین سادگی حل شد.

اکرم، با آنکه در طول زندگی بیش از اینها از امام رضا(ع) کرامت دیده بود، اما فکر کردن به همین چند لطف ایشان نیز کافی بود تا برای انجام نذر خود، لحظه ای درنگ نکند.

حتی از فشار دیگران که ممکن بود عینک او را بشکنند واهمه ای نداشت. خود را بار دیگر به امام رضا سپرد و جلو رفت. هنوزدستش به ضریح نرسیده بود. دختران جوانی که به ضریح چسبیده بودند تبرکی ها را از دست زائران می گرفتند و آنها را به ضریح می مالیده و به صاحبش باز پس می دادند. یکی از همان ها پول اکرم را از دستش گرفت و به ضریح انداخت.گویی بار سنگینی از دوش او برداشته شد. در حق دختر دعا کرد و بسختی از میان جمعیت به عقب باز گشت.

به صحن آمد و به دنبال خروجی به خیابان امام رضا گشت اما خروجی را نیافت! چقدر صحن ها شبیه به هم به نظر می آمدند. اندکی نگران شد اما این نگرانی چندان دوام نیافت. با خود زمزمه کرد:

-خودش تا اینجا منو آورده خودشم منو تا زائرسرا میبره.

نفس عمیقی کشید و سعی کرد تمرکز کند تا نامی آشنا به یادش بیاید. تنها چیزی که به خاطرش آمد نام زائر سرا بود که نوشین چندین بار برایش تکرار کرده و حتی روی یک تکه کاغذ نوشته بود. سریع داخل کیف پولش را گشت اما کاغذ را پیدا نکرد. باز نگذاشت نگرانی به وجودش راه پیدا کند، به سمت خادم رفت. تا شروع به توضیح دادن کرد دختر جوانی که از کنار آن دو رد می شد گفت:

-زائر سرای ...؟ وسطای همون کوچه ایه که ما هستیم. چندبار اسمشو سر درش دیدم. مادر جان، اگه می خوای می رسونمت.

...